(شهيد مرتضي مطهري)
"بحث ما درباره عنصر امر به معروف و نهي از منكر در نهضت حسيني است .اولا بحث درباره اين است كه آيا اين عنصر در نهضت حسيني دخالت داشته است يا نه ؟
به عبارت ديگر آيا يكي از چيزهايي كه امام حسين ( ع ) را وادار به اين حركت و نهضت كرد ، امر به معروف و نهي از منكر بود يا نه ؟ و ثانيا درجه دخالت اين عنصر در اين نهضت چه اندازه است ؟
همه ميدانيم كه فلسفه عزاداري و تذكر امام حسين عليه السلام كه به توصيه ائمه اطهار سال به سال بايد تجديد شود ، به خاطر آموزندگي آن است ، به خاطر آن است كه يك درس تاريخي بسيار بزرگ است . براي اينكه يك درس را انسان مورد استفاده خودش قرار بدهد ، اول بايد آن درس را بفهمد و حل كند . در اين مبحث من درباره مجموع عناصري كه در نهضت حسيني موثر بودهاند به طور اجمال بحث ميكنم ، سپس درباره امر به معروف و نهي از منكر كه عنصر اصلي اين نهضت است ، بحث بيشتر و مبسوط تر و مشروح تري ميكنم . در نهضت حسيني عوامل متعددي دخالت داشته است و همين امر سبب شده است كه اين حادثه با اينكه از نظر تاريخي و وقايع سطحي ، طول و تفصيل زيادي ندارد، از نظر تفسيري و از نظر پي بردن و به ماهيت اين واقعه بزرگ تاريخي ، بسيار بسيار پيچيده باشد. يكي از علل اينكه تفسيرهاي مختلفي درباره اين حادثه شده و احيانا سوء استفادههايي از اين حادثه عظيم و بزرگ شده است، پيچيدگي اين داستان است از نظر عناصري كه در به وجود آمدن اين حادثه موثر بودهاند . ما در اين حادثه با مسايل زيادي روبرو مي شويم: در يك جا سخن از بيعت خواستن از امام حسين و امتناع امام از بيعت كردن است . در جاي ديگر دعوت مردم كوفه از امام و پذيرفتن اين دعوت است . در جاي ديگر ، امام به طور كلي بدون توجه به مساله بيعت خواستن و امتناع از بيعت و اينكه اساسا توجهي به اين مساله بكند كه مردم كوفه از او بيعت خواستهاند، او را دعوت كردهاند يا نكردهاند، از اوضاع زمان و وضع حكومت وقت، انتقاد مي كند، شيوع فساد را متذكر ميشود، تغيير ماهيت اسلام را يادآوري ميكند، حلال شدن حرامها و حرام شدن حلالها را بيان مينمايدو آنوقت ميگويد وظيفه يك مرد مسلمان اين است كه در مقابل چنين حوادثي ساكت نباشد .
در اين مقام ميبينيم امام نه سخن از بيعت ميآورد و نه سخن از دعوت. نه سخن از بيعتي كه يزيد از او ميخواهد، و نه سخن از دعوتي كه مردم كوفه از او كردهاند . قضيه از چه قرار است ؟ آيا مساله ، مساله بيعت بود ؟ آيا مساله، مساله دعوت بود؟ آيا مساله، مساله اعتراض و انتقاد و يا شيوع منكرات بود ؟ كداميك از اين قضايا بود ؟ اين مساله را ما بر چه اساسي توجيه كنيم ؟ به علاوه چه تفاوت واضح و بيٌني ميان عصر امام يعني دوره يزيد با دورههاي قبل بوده؟ بالخصوص با دوره معاويه كه امام حسن عليه السلام با معاويه صلح كرد ولي امام حسين عليه السلام به هيچ وجه سر صلح با يزيد نداشت و چنين صلحي را جايز نميشمرد .
حقيقت مطلب اين است كه همه اين عوامل ، موثر و دخيل بوده است. يعني همه اين عوامل وجود داشته و امام در مقابل همه اين عوامل عكسالعمل نشان داده است . پارهاي از عكس العمل ها و عمل هاي امام بر اساس امتناع از بيعت است، پارهاي از تصميمات امام بر اساس دعوت مردم كوفه است و پارهاي بر اساس مبارزه با منكرات و فسادهايي كه در آن زمان به هر حال وجود داشته است . همه اين عناصر ، در حادثه كربلا كه مجموعهاي است از عكس العملها و تصميماتي كه از طرف وجود مقدس اباعبدالله عليه السلام اتخاذ شده دخالت داشته است.
ابتدا درباره مساله بيعت بحث ميكنيم كه اين عامل چقدر دخالت داشت و امام در مقابل بيعت خواهي چه عكس العملي نشان داد و تنها بيعت خواستن براي امام چه وظيفهاي ايجاب ميكرد ؟
همه شنيدهايم كه معاويه بن ابي سفيان با چه وضعي به حكومت و خلافت رسيد . بعد از آنكه اصحاب امام حسن عليه السلام آنقدر سستي نشان دادند ، امام حسن يك قرارداد موقت با معاويه امضاء ميكند نه بر اساس خلافت و حكومت معاويه ، بلكه بر اين اساس كه معاويه اگر ميخواهد حكومت كند براي مدت محدودي حكومت كند و بعد از آن مسلمين باشند و اختيار خودشان ، و آن كسي را كه صلاح ميدانند ، به خلافت انتخاب كنند ، و به عبارت ديگر به دنبال آن كسي كه تشخيص ميدهند [ صلاحيت خلافت را دارد ] و از طرف پيغمبر اكرم منصوب شده است ، بروند . تا زمان معاويه مساله حكومت و خلافت ، يك مساله موروثي نبود ، مسالهاي بود كه درباره آن تنها دو طرز فكر وجود داشت . يك طرز فكر اين بود كه خلافت، فقط و فقط شايسته كسي است كه پيغمبر به امر خدا او را منصوب كرده باشد . و فكر ديگر اين بود كه مردم حق دارند خليفهاي براي خودشان انتخاب كنند .
به هر حال اين مساله در ميان نبود كه يك خليفه تكليف مردم را براي خليفه بعدي معين كند ، براي خود جانشين معين كند ، او هم براي خود جانشين معين كند و . . . و ديگر مساله خلافت نه دائر مدار نص پيغمبر باشد و نه مسلمين در انتخاب او دخالتي داشته باشند . يكي از شرايطي كه امام حسن در
آن صلحنامه گنجاند ولي معاويه صريحا به آن عمل نكرد ( مانند همه شرايط ديگر ) بلكه امام حسن را مخصوصا با مسموميت كشت و از بين برد كه ديگر موضوعي براي اين ادعا باقي نماند و به اصطلاح مدعي در كار نباشد ، همين بود كه معاويه حق ندارد تصميمي براي مسلمين بعد از خودش بگيرد ، خودش هر مصيبتي براي دنياي اسلام هست ، هست ، بعد ديگر اختيار با مسلمين باشد و به هر حال اختيار با معاويه نباشد . اما تصميم معاويه از همان روزهاي اول اين بود كه نگذارد خلافت از خاندانش خارج شود و به قول مورخين، كاري كند كه خلافت را به شكل سلطنت در آورد . ولي خود او احساس ميكرد كه اين كار فعلا زمينه مساعدي ندارد . درباره اين مطلب زياد ميانديشيد و با دوستان خاص خود در ميان ميگذاشت ولي جرات اظهار آن را نداشت و فكر نميكرد كه اين مطلب عملي شود .
آنطوري كه مورخين نوشتهاند كسي كه او را به اين كار تشويق كرد و مطمئن ساخت كه اين كار عملي است ، مغيره بن شعبه بود ، آن هم به خاطر طمعي كه به حكومت كوفه بسته بود . قبلا حاكم و والي كوفه بود ، از اينكه معاويه او را معزول كرده بود ، ناراحت بود . او از نقشه كشها و زيركها و به اصطلاح از دهات عرب است . براي اينكه دو مرتبه به حكومت كوفه برگردد نقشهاي كشيد ، به اين صورت كه رفت به شام و به يزيد بن معاويه گفت : نميدانم چرا معاويه درباره تو كوتاهي ميكند ، ديگر معطل چيست ؟ چرا ترا به عنوان جانشين خودش به مردم معرفي نميكند ؟ يزيد گفت : پدرم فكر ميكند كه اين قضيه عملي نيست . گفت : نه ، عملي است . شما از كجا بيم داريد ؟ فكر ميكنيد مردم كجا عمل نخواهند كرد ؟ هر چه معاويه بگويد مردم شام اطاعت ميكنند ، و از آنها نگراني نيست . اما مردم مدينه ، اگر فلان كس را به آنجا بفرستيد او اين وظيفه را انجام ميدهد . از همه جا مهمتر و خطرناكتر
عراق ( كوفه ) است ، اين هم به عهده من.
يزيد نزد معاويه ميرود و ميگويد مغيره چنين سخني گفته است . معاويه مغيره را ميخواهد . او با چرب زباني و با منطق قويي كه داشت توانست معاويه را قانع كند كه زمينه آماده است و كار كوفه را كه از همه سختتر و مشكلتر است خودم انجام ميدهم . معاويه هم دو مرتبه براي او ابلاغ صادر كرد كه به كوفه برگردد. البته اين جريان بعد از وفات امام مجتبي عليه السلام و در سالهاي آخر عمر معاويه است. جريانهايي دارد . مردم كوفه و مدينه قبول نكردند . معاويه مجبور شد كه به مدينه برود . روساي اهل مدينه، يعني كساني كه مورد احترام مردم بودند، حضرت امام حسين عليه السلام ،
عبدالله بن زبير و عبدالله بن عمر را خواست . با چرب زباني كوشيد تا به عنوان اينكه مصلحت اسلام فعلا اينطور ايجاب ميكند كه حكومت ظاهري در دست يزيد باشد ولي كار در دست شما تا اختلافي ميان مردم رخ ندهد ، شما بياييد فعلا بيعت كنيد ، عملا زمام امور در دست شما باشد، آنها را قانع
كند . ولي آنها قبول نكردند و اين كار آنطور كه معاويه ميخواست عملي نشد. بعد با نيرنگي در مسجد مدينه ميخواست به مردم چنين وانمود كند كه آنها حاضر شدند و قبول كردند، كه آن نيرنگ هم نگرفت.
معاويه هنگام مردن سخت نگران وضع پسرش يزيد بود و نصايحي به او كرد.گفت : تو براي بيعت گرفتن، با عبدالله بن زبير آنطور رفتار كن، با عبدالله بن عمر آنطور رفتار كن، با حسين بن علي عليه السلام اينگونه رفتار كن . مخصوصا دستور داد با امام حسين ( ع ) با رفق و نرمي زيادي رفتار كند. گفت : او فرزند پيغمبر است ، مكانت عظيمي در ميان مسلمين دارد و بترس از اينكه با حسين بن علي با خشونت رفتار كني .
معاويه كاملا پيش بيني ميكرد كه اگر يزيد با امام حسين با خشونت رفتار كند و دست خود را به خون او آلوده سازد ، ديگر نخواهد توانست خلافت كند و خلافت از خاندان ابوسفيان بيرون خواهد رفت . معاويه مرد بسيار زيركي بود، پيش بينيهاي او مانند پيشبينيهاي هر سياستمدار ديگري غالبا خوب از آب درميآمد . يعني خوب ميفهميد و خوب ميتوانست پيش بيني كند.
برعكس ، يزيد ، اولا جوان بود و ثانيا مردي بود كه از اول در بزرگزادگي و اشرافزادگي و شاهزادگي بزرگ شده بود ، با لهو و لعب انس فراواني داشت، سياست را واقعا درك نميكرد، غرور جواني و رياست داشت ، غرور، ثروت و شهوت داشت. كاري كرد كه در درجه اول به زيان خاندان ابوسفيان تمام شد و اين خاندان بيش از همه در اين قضيه باخت . اينها كه هدف معنوي نداشتند و جز به حكومت و سلطنت به چيز ديگري فكر نميكردند ، آن را هم از دست دادند.
حسين بن علي عليه السلام كشته شد، ولي به هدفهاي معنوي خودش رسيد در حالي كه خاندان ابوسفيان به هيچ شكل به هدفهاي خودشان نرسيدند. بعد از اينكه معاويه در نيمه ماه رجب سال شصتم ميميرد ، يزيد به حاكم مدينه كه از بني اميه بود نامهاي مينويسد و طي آن فوت معاويه را اعلام ميكند و ميگويد از مردم براي من بيعت بگير . او ميدانست كه مدينه مركز است و چشم همه به مدينه دوخته شده . در نامه خصوصي دستور شديد خودش را صادر ميكند ، ميگويد حسين بن علي را بخواه و از او بيعت بگير ، و اگر بيعت نكرد ، سرش را براي من بفرست .
بنابراين يكي از چيزهايي كه امام حسين با آن مواجه بود تقاضاي بيعت با يزيد بن معاويه اين چنيني بود كه گذشته از همه مفاسد ديگر ، دو مفسده در بيعت با اين آدم بود كه حتي در مورد معاويه وجود نداشت . يكي اينكه بيعت با يزيد ، تثبيت خلافت موروثي از طرف امام حسين بود . يعني مساله خلافت يك فرد مطرح نبود . مساله خلافت موروثي مطرح بود . مفسده دوم مربوط به شخصيت خاص يزيد بود كه وضع آن زمان را از هر زمان ديگر متمايز ميكرد . او نه تنها مرد فاسق و فاجري بود بلكه متظاهر و متجاهر به فسق بود و شايستگي سياسي هم نداشت . معاويه و بسياري از خلفاي آل عباس هم مردمان فاسق و فاجري بودند ، ولي يك مطلب را كاملا درك ميكردند ، و آن اينكه ميفهميدند كه اگر بخواهند ملك و قدرتشان باقي بماند، بايد تا حدود زيادي مصالح اسلامي را رعايت كنند ، شئون اسلامي را حفظ كنند . اين را درك ميكردند كه اگر اسلام نباشد آنها هم نخواهند بود . ميدانستند كه صدها ميليون جمعيت از نژادهاي مختلف چه در آسيا ، چه در آفريقا و چه در اروپا كه در زير حكومت واحد در آمدهاند و از حكومت شام يا بغداد پيروي ميكنند ، فقط به اين دليل است كه اينها مسلمانند ، به قرآن اعتقاد دارند و به هر حال خليفه را يك خليفه اسلامي ميدانند ، و الا اولين روزي كه احساس كنند كه خليفه خود بر ضد اسلام است ، اعلام استقلال ميكنند .
چه موجبي داشت كه مثلا مردم خراسان ، شام و سوريه ، مردم قسمتي از آفريقا ، از حاكم بغداد يا شام اطاعت كنند ؟ دليلي نداشت . بنابراين خلفايي كه عاقل ، فهميده و سياستمدار بودند اين را ميفهميدند كه مجبورند تا حدود زيادي مصالح اسلام را رعايت كنند . ولي يزيد بن معاويه اين شعور را هم نداشت ، آدم متهتكي بود ، آدم هتاكي بود ، خوشش ميآمد به مردم و اسلام بياعتنايي كند ، حدود اسلامي را بشكند . معاويه هم شايد شراب ميخورد (اينكه ميگويم شايد ، از نظر تاريخي است ، چون يادم نميآيد ، ممكن است كساني با مطالعه تاريخ ، موارد قطعي پيدا كنند ) " ولي هرگز تاريخ نشان نميدهد كه معاويه در يك مجلس علني شراب خورده باشد يا در حالتي كه مست است وارد مجلس شده باشد، در حالي كه اين مرد علنا در مجلس رسمي شراب ميخورد، مست لايعقل مي شد و شروع ميكرد به ياوه سرايي . تمام مورخين معتبر نوشتهاند كه اين مرد ، ميمون باز و يوز باز بود . ميموني داشت كه به آن كنيه اباقيس داده بود و او را خيلي دوست ميداشت . چون مادرش زن باديه نشين بود و خودش هم در باديه بزرگ شده بود، اخلاق باديه نشيني داشت، با سگ و يوز و ميمون انس و علاقه بالخصوصي داشت.
سعودي در مروج الذهب مينويسد : " ميمون را لباسهاي حرير و زيبا ميپوشانيد و در پهلو دست خود بالاتر از رجال كشوري و لشكري مي نشاند."!
اينست كه امام حسين ( ع ) فرمود : « و علي الاسلام السلام اذ قد بليت الامه براع مثل يزيد » ( 1 ) . ميان او و ديگران تفاوت وجود داشت . اصلا وجود اين شخص تبليغ عليه اسلام بود . براي چنين شخصي از امام حسين ( ع ) بيعت ميخواهند! امام از بيعت امتناع ميكرد و ميفرمود: من به هيچ وجه بيعت نميكنم . آنها هم به هيچ وجه از بيعت خواستن صرف نظر نمي كردند .
اين يك عامل و جريان بود: تقاضاي شديد كه ما نميگذاريم شخصيتي چون تو بيعت نكند . ( آدمي كه بيعت نميكند يعني من در مقابل اين حكومت تعهدي ندارم ، من معترضم . ) به هيچ وجه حاضر نبودند كه امام حسين عليه السلام بيعت نكند و آزادانه در ميان مردم راه برود . اين بيعت نكردن را خطري براي رژيم حكومت خودشان ميدانستند . خوب هم تشخيص داده بودند و همين طور هم بود. بيعت نكردن امام يعني معترض بودن ، قبول نداشتن، اطاعت يزيد را لازم نشمردن، بلكه مخالفت با او را واجب دانستن . آنها ميگفتند بايد بيعت كنيد، امام ميفرمود بيعت نميكنم. حال در مقابل اين تقاضا، در مقابل اين عامل، امام چه وظيفهاي دا رند؟ بيش از يك وظيفه منفي، وظيفه ديگري ندارند: بيعت نميكنم . حرف ديگري نيست. بيعت ميكنيد ؟ خير.
اگر بيعت نكنيد كشته ميشويد! من حاضرم كشته شوم ولي بيعت نكنم. در اينجا جواب امام فقط يك " نه " است . حاكم مدينه كه يكي از بني اميه بود امام را خواست . ( البته بايد گفت گر چه بني اميه تقريبا همه، عناصر ناپاكي بودند ولي او تا اندازهاي با ديگران فرق داشت . ) در آن هنگام امام در مسجد مدينه ( مسجد پيغمبر )بودند . عبدالله بن زبير هم نزد ايشان بود.
مامور حاكم از هر دو دعوت كرد نزد حاكم بروند و گفت حاكم صحبتي با شما دارد. گفتند تو برو بعد ما ميآييم . عبدالله بن زبير گفت : در اين موقع كه حاكم ما را خواسته است شما چه حدس ميزنيد ؟ امام فرمود: اظن ان طاغيتهم قد هلك ،» فكر ميكنم فرعون اينها تلف شده و ما را براي بيعت ميخواهد . عبدالله بن زبير گفت خوب حدس زديد، من هم همين طور فكر ميكنم ، حالا چه ميكنيد ؟ امام فرمود من ميروم . تو چه ميكني ؟ حالا ببينم.
عبدالله بن زبير شبانه از بيراهه به مكه فرار كرد و در آنجا متحصن شد. امام عليه السلام رفت ، عدهاي از جوانان بنيهاشم را هم با خود برد و گفت شما بيرون بايستيد ، اگر فرياد من بلند شد ، بريزيد تو ، ولي تا صداي من بلند نشده داخل نشويد . مروان حكم ، اين اموي پليد معروف كه زماني حاكم مدينه بود آنجا حضور داشت. حاكم نامه علني را به اطلاع امام رساند. امام فرمود : چه ميخواهيد؟ حاكم شروع كرد با چرب زباني صحبت كردن .
گفت مردم با يزيد بيعت كردهاند، معاويه نظرش چنين بوده است، مصلحت اسلام چنين ايجاب ميكند. خواهش ميكنم شما هم بيعت بفرماييد، مصلحت اسلام در اين است. بعد هر طور كه شما امر كنيد اطاعت خواهد شد.
تمام نقايصي كه وجود دارد مرتفع ميشود . امام فرمود : شما براي چه از من بيعت ميخواهيد ؟ براي مردم ميخواهيد . يعني براي خدا كه نميخواهيد . از اين جهت كه آيا خلافت شرعي است يا غير شرعي ، و من بيعت كنم تا شرعي باشد كه نيست. بيعت ميخواهيد كه مردم ديگر بيعت كنند . گفت بله .
فرمود پس بيعت من در اين اتاق خلوت كه ما سه نفر بيشتر نيستيم براي شما چه فايدهاي د ارد ؟ حاكم گفت راست ميگويد باشد براي بعد . امام فرمود من بايد بروم . حاكم گفت بسيار خوب، تشريف ببريد . مروان حكم گفت چه ميگويي ؟ ! اگر از اينجا برود معنايش اينست كه بيعت نميكنم . آيا اگر از اينجا برود بيعت خواهد كرد ؟ ! فرمان خليفه را اجرا كن. امام گريبان مروان را گرفت و او را بالا برد و محكم به زمين كوبيد . فرمود : تو كوچكتر از اين حرفها هستي .
سپس بيرون رفت و بعد از آن ، سه شب ديگر هم در مدينه ماند . شبها سر قبر پيغمبر اكرم ميرفت و در آنجا دعا ميكرد . ميگفت خدايا راهي جلوي من بگذار كه رضاي تو در آن است .
در شب سوم ، امام سر قبر پيغمبر اكرم ميرود ، دعا ميكند و بسيار ميگريد و همانجا خوابش ميبرد . در عالم رويا پيغمبر اكرم را ميبيند ، خوابي ميبيند كه براي او حكم الهام و وحي را داشت . حضرت فرداي آنروز از مدينه بيرون آمد و از همان شاهراه نه از بي راهه به طرف مكه رفت . بعضي از همراهان عرض كردند : يا بن رسول الله ! لو تنكبت الطريق الا عظم بهتر است شما از شاهراه نرويد، ممكن است مامورين حكومت ، شما را برگردانند ، مزاحمت ايجاد كنند ، زد و خوردي صورت گيرد . ( يك روح شجاع ) ، يك روح قوي هرگز حاضر نيست چنين كاري كند . ) فرمود : من دوست ندارم شكل يك آدم ياغي و فراري را به خود بگيرم ، از همين شاهراه ميروم ، هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد .
به هر حال مساله اول و عامل اول در حادثه حسيني كه هيچ شكي در آن نميشود كرد مساله بيعت است ، بيعت براي يزيد كه به نص قطعي تاريخ ، از امام حسين ( ع ) ميخواستند . يزيد در نامه خصوصي خود چنين مينويسد : خذ الحسين بالبيعه اخذا شديدا ، حسين را براي بيعت گرفتن محكم بگيرد و تابعيت نكرده رها نكن .
امام حسين هم شديدا در مقابل اين تقاضا ايستاده بود و به هيچ وجه حاضر به بيعت با يزيد نبود، جوابش نفي بود و نفي. حتي در آخرين روزهاي عمر امام حسين كه در كربلا بودند ، عمر سعد آمد و مذاكراتي با امام كرد . در نظر داشت با فكري امام را به صلح با يزيد وادار كند . البته صلح هم جز بيعت چيز ديگري نبود . امام حاضر نشد . از سخنان امام كه در روز عاشورا فرمودهاند كاملا پيداست كه بر حرف روز اول خود همچنان باقي بودهاند : « لا ، و الله لا اعطيكم بيدي اعطاء الذليل و لا اقر اقرار العبيد » نه ، به خدا قسم هرگز دستم را به دست شما نخواهم داد . هرگز با يزيد بيعت نخواهم كرد . حتي در همين شرايطي كه امروز قرار گرفتهام و ميبينم كشته شدن خودم را ، كشته شدن عزيزانم را ، كشته شدن يارانم را ، اسارت خاندانم را ، حاضر نيستم با يزيد بيعت كنم .
اين عامل از كي وجود پيدا كرد ؟ از آخر زمان معاويه ، و شدت و فوريت آن بعد از مردن معاويه و به حكومت رسيدن يزيد بود. عامل دوم مساله دعوت بود . شايد در بعضي كتابها خوانده باشيد مخصوصا در اين كتابهاي به اصطلاح تاريخي كه به دست بچههاي مدرسه ميدهند .
مينويسند كه در سال شصتم هجرت، معاويه مرد، بعد مردم كوفه از امام حسين دعوت كردند كه آن حضرت را به خلافت انتخاب كنند . امام حسين به كوفه آمد ، مردم كوفه غداري و بيوفايي كردند ، ايشان را ياري نكردند، امام حسين كشته شد!
انسان وقتي اين تاريخها را ميخواند فكر ميكند امام حسين مردي بود كه در خانه خودش راحت نشسته بود ، كاري به كار كسي نداشت و درباره هيچ موضوعي هم فكر نميكرد، تنها چيزي كه امام را از جا حركت داد ، دعوت مردم كوفه بود! در صورتي كه امام حسين در آخر ماه رجب كه اوايل حكومت يزيد بود ، براي امتناع از بيعت از مدينه خارج ميشود و چون مكه، حرم امن الهي است و در آنجا امنيت بيشتري وجود دارد و مردم مسلمان احترام بيشتري براي آنجا قايل هستند و دستگاه حكومت هم مجبور است نسبت به مكه احترام بيشتري قايل شود، به آنجا ميرود( روزهاي اولي است كه معاويه از دنيا رفته و شايد هنوز خبر مردن او به كوفه نرسيده )، نه تنها براي اينكه آنجا مأمن بهتري است بلكه براي اينكه مركز اجتماع بهتري است.
در ماه رجب و شعبان كه ايام عمره است، مردم از اطراف و اكناف به مكه ميآيند و بهتر ميتوان آنها را ارشاد كرد و آگاهي داد . بعد موسم حج فراهم ميرسد كه فرصت مناسبتري براي تبليغ است . بعد از حدود دو ماه نامههاي مردم كوفه ميرسد . نامههاي مردم كوفه به مدينه نيامده ، و امام حسين نهضتش را از مدينه شروع كرده است . نامههاي مردم كوفه در مكه به دست امام حسين رسيد، يعني وقتي كه امام تصميم خود را بر امتناع از بيعت گرفته بود و همين تصميم، خطري بزرگ براي او به وجود آورده بود .
خود امام و همه ميدانستند كه نه اينها از بيعت گرفتن دست بر ميدارند و نه امام حاضر به بيعت است ) بنابر اين دعوت مردم كوفه عامل اصلي در اين نهضت نبود بلكه عامل فرعي بود، و حداكثر تاثيري كه براي دعوت مردم كوفه ميتوان قائل شد اين است كه اين دعوت از نظر مردم و قضاوت تاريخ در آينده فرصت به ظاهر مناسبي براي امام به وجود آورد.
كوفه ايالت بزرگ و مركز ارتش اسلامي بود. اين شهر كه در زمان عمر بن الخطاب ساخته شده ، يك شهر لشكرنشين بود و نقش بسيار موثري در سرنوشت كشورهاي اسلامي داشت و اگر مردم كوفه در پيمان خود باقي ميماندند احتمالا امام حسين عليهالسلام موفق ميشد .
كوفه آنوقت را با مدينه با مكه آنوقت نميشد مقايسه كرد، با خراسان آنوقت هم نميشد مقايسه كرد ، رقيب آن فقط شام بود . حداكثر تاثير دعوت مردم كوفه ، در شكل اين نهضت بود يعني در اين بود كه امام حسين از مكه حركت كند و آنجا را مركز قرار ندهد( البته خود مكه اشكالاتي داشت و نميشد آنجا را مركز قرار داد) ، پيشنهاد ابن عباس را براي رفتن به يمن و كوهستانهاي آنجا را پناهگاه قرار دادن ، نپذيرد ، مدينه جدش را مركز قرار ندهد ، بيايد به كوفه . پس دعوت مردم كوفه در يك امر فرعي دخالت داشت ، در اينكه اين نهضت و قيام در عراق صورت گيرد ، والا عامل اصلي نبود .
وقتي امام در بين راه به سر حد كوفه ميرسد با لشكر حر مواجه ميشود . به مردم كوفه ميفرمايد : شما مرا دعوت كرديد . اگر نميخواهيد بر ميگردم. معنايش اين نيست كه بر ميگردم و با يزيد بيعت ميكنم و از تمام حرفهايي كه در باب امر به معروف و نهي از منكر ، شيوع فسادها و وظيفه مسلمان در اين شرايط گفتهام ، صرف نظر ميكنم ، بيعت كرده و در خانه خود مينشينم و سكوت ميكنم . خير ، من اين حكومت را صالح نميدانم و براي خود وظيفهاي قايل هستم . شما مردم كوفه مرا دعوت كرديد ، گفتيد : " اي حسين ! ترا در هدفي كه داري ياري ميدهيم ، اگر بيعت نميكني ، نكن . تو به عنوان امر به معروف و نهي از منكر اعتراض داري ، قيام كردهاي ، ما ترا ياري ميكنيم . " من هم آمدهام سراغ كساني كه به من وعده ياري دادهاند . حال ميگوييد مردم كوفه به وعده خودشان عمل نميكنند ، بسيار خوب ما هم به كوفه نميرويم ، بر ميگرديم به جايي كه مركز اصلي خودمان است .
به مدينه يا حجاز يا مكه ميرويم تا خدا چه خواهد . به هر حال ما بيعت نميكنيم ولو بر سر بيعت كردن كشته شويم . پس حداكثر تاثير اين عامل يعني دعوت مردم كوفه اين بوده كه امام را از
مكه بيرون بكشاند ، و ايشان به طرف كوفه بيايند . البته نميخواهم بگويم كه واقعا اگر اينها دعوت نميكردند ، امام قطعا در مدينه يا مكه ميماند ، نه ، تاريخ نشان ميدهد كه همه اينها براي امام
محذور داشته است . مكه هم از نظر مساعد بودن اوضاع ظاهري وضع بهتري نسبت به كوفه نداشت . قراين زيادي در تاريخ هست كه نشان ميدهد اينها تصميم گرفته بودند كه چون امام بيعت نميكند ، در ايام حج ايشان را از ميان بردارند . تنها نقل " طريحي " نيست ، ديگران هم نقل كردهاند كه امام از اين قضيه آگاه شد كه اگر در ايام حج در مكه بماند ممكن است در همان حال احرام كه قاعده كسي مسلح نيست ، مامورين مسلح بني اميه خون او را بريزند ، هتك خانه كعبه شود ، هتك حج و هتك اسلام شود . دو هتك : هم فرزند پيغمبر ، در حال عبادت ، در حريم خانه خدا كشته شود ، و هم خونش هدر رود .
بعد شايع كنند كه حسين بن علي با فلان شخص اختلاف جزئي داشت و او حضرت را كشت و قاتل هم خودش را مخفي كرد ، و در نتيجه خون امام به هدر رود . امام در فرمايشات خود به اين موضوع اشاره كردهاند . در بين راه كه ميرفتند ، شخصي از امام پرسيد : چرا بيرون آمدي ؟ معني سخنش اين بود كه تو در مدينه جاي امني داشتي ، آنجا در حرم جدت ، كنار قبر پيغمبر كسي متعرض نميشد . يا در مكه ميماندي كنار بيت الله الحرام . اكنون كه بيرون آمدي براي خودت خطر ايجاد كردي . فرمود : اشتباه ميكني ، من اگر در سوراخ يك حيوان هم پنهان شوم آنها مرا رها نخواهند كرد تا اين خون را از قلب من بيرون بريزند . اختلاف من با آنها اختلاف آشتي پذيري نيست . آنها از من چيزي ميخواهند كه من به هيچ وجه حاضر نيستم زير بار آن بروم . من هم چيزي ميخواهم كه آنها به هيچ وجه قبول نميكنند .
عامل سوم امر به معروف است . اين نيز نص كلام خود امام است . تاريخ مينويسد : محمد ابن حنفيه برادر امام در آن موقع دستش فلج شده بود ، معيوب بود ، قدرت بر جهاد نداشت و لهذا شركت نكرد . امام وصيتنامهاي مينويسد و آن را به او ميسپارد : « هذا ما اوصي به الحسين بن علي اخاه محمدا المعروف بابن الحنفيه » . در اينجا امام جملههايي دارد : حسين به يگانگي خدا ، به رسالت پيغمبر شهادت ميدهد . ( چون امام ميدانست كه بعد عدهاي خواهند گفت حسين از دين جدش خارج شده است ) . تا آنجا كه راز قيام خود را بيان ميكند : « اني ما خرجت اشرا و لا بطرا و لا مفسدا و لا ظالما انما خرجت لطلب الاصلاح في امه جدي ، اريد ان امر بالمعروف و انهي عن المنكر و اسير بسيره جدي و ابي علي بن ابيطالب عليه السلام »
ديگر در اينجا مساله دعوت اهل كوفه وجود ندارد . حتي مساله امتناع از بيعت را هم مطرح نميكند . يعني غير از مساله بيعت خواستن و امتناع من از بيعت ، مساله ديگري وجود دارد . اينها اگر از من بيعت هم نخواهند ، ساكت نخواهم نشست . مردم دنيا بدانند : « ما خرجت اشرا و لا بطرا »
حسين بن علي ، طالب جاه نبود ، طالب مقام و ثروت نبود ، مردم مفسد و اخلالگري نبود ، ظالم و ستمگر نبود ، او يك انسان مصلح بود . « و لا مفسدا و لا ظالما انما خرجت لطلب الاصلاح في امه جدي » . . . « الا و ان الدعي بن الدعي قد ركز بين اثنتين بين السله و الذله ، و هيهات منا الذله يابي الله ذلك لنا و رسوله و المومنون و حجور طالبت و طهرت »
اين روح از روز اول تا لحظه آخر در وجود مقدس حسين بن علي عليه السلام متجلي بود . به قول خودش جزء خون و حياتش شده بود . امكان نداشت از حسين جدا شود . در لحظات آخر [ حيات ] اباعبدالله ، وقتي در آن گودي قتلگاه افتاده است و قدرت حركت كردن ندارد ، قدرت جنگيدن با دشمن ندارد ، قدرت ايستادن بر سر پا ندارد و به زحمت ميتواند حركت كند ، باز ميبينيم از سخن حسين غيرت ميجهد ، عزت تجلي ميكند ، بزرگواري پيدا ميشود . لشكر ميخواهند سر مقدسش را از بدن جدا كنند ولي شجاعت و هيبت سابق اجازه نميدهد . بعضيها ميگويند نكند حسين حيله جنگي بكار برده كه اگر كسي نزديك شد حمله كند و در مقابل حمله او كسي تاب مقاومت ندارد ، نقشه پليد و نامردانهاي ميكشند ، ميگويند اگر به سوي خيمههايش حمله كنيم او طاقت نميآورد . امام حسين افتاده است . من نميتوانم آن حالت ابا عبدالله را مجسم بكنم . لشكر به طرف خيام حرمش حمله ميكند . يك نفر فرياد ميكشد حسين تو زندهاي ؟ ! به طرف خيام حرمت حمله كردند ! امام بهزحمت روي زانوهاي خود بلند ميشود ، به نيزهاش تكيه ميكند و فرياد ميكشد:
« ويلكم يا شيعه آل ابيسفيان ان لم يكن لكم دين و لا تخافون المعاد فكونوا احرارا في دنياكم . »
اي مردمي كه خود را به آل ابوسفيان فروختهايد ، اي پيروان آل ابوسفيان ، اگر خدا را نميشناسيد ، اگر به قيامت ايمان و اعتقاد نداريد ، حريت و شرف انسانيت شما كجا رفت ؟ ! شخصي ميگويد : ما تقول يا بن فاطمه ؟ پسر فاطمه چه ميگويي ؟ فرمود : « انا اقاتلكم و انتم تقاتلونني و النساء ليس عليهن جناح » ، طرف شما من هستم ، اين پيكر حسين حاضر و آماده است براي اينكه آماج تيرها و ضربات شمشيرهاي شما واقع شود ، ولي روح حسين حاضر نيست او زنده باشد و ببيند كسي به نزديك خيام حرم او ميرود."
"بحث ما درباره عنصر امر به معروف و نهي از منكر در نهضت حسيني است .اولا بحث درباره اين است كه آيا اين عنصر در نهضت حسيني دخالت داشته است يا نه ؟
به عبارت ديگر آيا يكي از چيزهايي كه امام حسين ( ع ) را وادار به اين حركت و نهضت كرد ، امر به معروف و نهي از منكر بود يا نه ؟ و ثانيا درجه دخالت اين عنصر در اين نهضت چه اندازه است ؟
همه ميدانيم كه فلسفه عزاداري و تذكر امام حسين عليه السلام كه به توصيه ائمه اطهار سال به سال بايد تجديد شود ، به خاطر آموزندگي آن است ، به خاطر آن است كه يك درس تاريخي بسيار بزرگ است . براي اينكه يك درس را انسان مورد استفاده خودش قرار بدهد ، اول بايد آن درس را بفهمد و حل كند . در اين مبحث من درباره مجموع عناصري كه در نهضت حسيني موثر بودهاند به طور اجمال بحث ميكنم ، سپس درباره امر به معروف و نهي از منكر كه عنصر اصلي اين نهضت است ، بحث بيشتر و مبسوط تر و مشروح تري ميكنم . در نهضت حسيني عوامل متعددي دخالت داشته است و همين امر سبب شده است كه اين حادثه با اينكه از نظر تاريخي و وقايع سطحي ، طول و تفصيل زيادي ندارد، از نظر تفسيري و از نظر پي بردن و به ماهيت اين واقعه بزرگ تاريخي ، بسيار بسيار پيچيده باشد. يكي از علل اينكه تفسيرهاي مختلفي درباره اين حادثه شده و احيانا سوء استفادههايي از اين حادثه عظيم و بزرگ شده است، پيچيدگي اين داستان است از نظر عناصري كه در به وجود آمدن اين حادثه موثر بودهاند . ما در اين حادثه با مسايل زيادي روبرو مي شويم: در يك جا سخن از بيعت خواستن از امام حسين و امتناع امام از بيعت كردن است . در جاي ديگر دعوت مردم كوفه از امام و پذيرفتن اين دعوت است . در جاي ديگر ، امام به طور كلي بدون توجه به مساله بيعت خواستن و امتناع از بيعت و اينكه اساسا توجهي به اين مساله بكند كه مردم كوفه از او بيعت خواستهاند، او را دعوت كردهاند يا نكردهاند، از اوضاع زمان و وضع حكومت وقت، انتقاد مي كند، شيوع فساد را متذكر ميشود، تغيير ماهيت اسلام را يادآوري ميكند، حلال شدن حرامها و حرام شدن حلالها را بيان مينمايدو آنوقت ميگويد وظيفه يك مرد مسلمان اين است كه در مقابل چنين حوادثي ساكت نباشد .
در اين مقام ميبينيم امام نه سخن از بيعت ميآورد و نه سخن از دعوت. نه سخن از بيعتي كه يزيد از او ميخواهد، و نه سخن از دعوتي كه مردم كوفه از او كردهاند . قضيه از چه قرار است ؟ آيا مساله ، مساله بيعت بود ؟ آيا مساله، مساله دعوت بود؟ آيا مساله، مساله اعتراض و انتقاد و يا شيوع منكرات بود ؟ كداميك از اين قضايا بود ؟ اين مساله را ما بر چه اساسي توجيه كنيم ؟ به علاوه چه تفاوت واضح و بيٌني ميان عصر امام يعني دوره يزيد با دورههاي قبل بوده؟ بالخصوص با دوره معاويه كه امام حسن عليه السلام با معاويه صلح كرد ولي امام حسين عليه السلام به هيچ وجه سر صلح با يزيد نداشت و چنين صلحي را جايز نميشمرد .
حقيقت مطلب اين است كه همه اين عوامل ، موثر و دخيل بوده است. يعني همه اين عوامل وجود داشته و امام در مقابل همه اين عوامل عكسالعمل نشان داده است . پارهاي از عكس العمل ها و عمل هاي امام بر اساس امتناع از بيعت است، پارهاي از تصميمات امام بر اساس دعوت مردم كوفه است و پارهاي بر اساس مبارزه با منكرات و فسادهايي كه در آن زمان به هر حال وجود داشته است . همه اين عناصر ، در حادثه كربلا كه مجموعهاي است از عكس العملها و تصميماتي كه از طرف وجود مقدس اباعبدالله عليه السلام اتخاذ شده دخالت داشته است.
ابتدا درباره مساله بيعت بحث ميكنيم كه اين عامل چقدر دخالت داشت و امام در مقابل بيعت خواهي چه عكس العملي نشان داد و تنها بيعت خواستن براي امام چه وظيفهاي ايجاب ميكرد ؟
همه شنيدهايم كه معاويه بن ابي سفيان با چه وضعي به حكومت و خلافت رسيد . بعد از آنكه اصحاب امام حسن عليه السلام آنقدر سستي نشان دادند ، امام حسن يك قرارداد موقت با معاويه امضاء ميكند نه بر اساس خلافت و حكومت معاويه ، بلكه بر اين اساس كه معاويه اگر ميخواهد حكومت كند براي مدت محدودي حكومت كند و بعد از آن مسلمين باشند و اختيار خودشان ، و آن كسي را كه صلاح ميدانند ، به خلافت انتخاب كنند ، و به عبارت ديگر به دنبال آن كسي كه تشخيص ميدهند [ صلاحيت خلافت را دارد ] و از طرف پيغمبر اكرم منصوب شده است ، بروند . تا زمان معاويه مساله حكومت و خلافت ، يك مساله موروثي نبود ، مسالهاي بود كه درباره آن تنها دو طرز فكر وجود داشت . يك طرز فكر اين بود كه خلافت، فقط و فقط شايسته كسي است كه پيغمبر به امر خدا او را منصوب كرده باشد . و فكر ديگر اين بود كه مردم حق دارند خليفهاي براي خودشان انتخاب كنند .
به هر حال اين مساله در ميان نبود كه يك خليفه تكليف مردم را براي خليفه بعدي معين كند ، براي خود جانشين معين كند ، او هم براي خود جانشين معين كند و . . . و ديگر مساله خلافت نه دائر مدار نص پيغمبر باشد و نه مسلمين در انتخاب او دخالتي داشته باشند . يكي از شرايطي كه امام حسن در
آن صلحنامه گنجاند ولي معاويه صريحا به آن عمل نكرد ( مانند همه شرايط ديگر ) بلكه امام حسن را مخصوصا با مسموميت كشت و از بين برد كه ديگر موضوعي براي اين ادعا باقي نماند و به اصطلاح مدعي در كار نباشد ، همين بود كه معاويه حق ندارد تصميمي براي مسلمين بعد از خودش بگيرد ، خودش هر مصيبتي براي دنياي اسلام هست ، هست ، بعد ديگر اختيار با مسلمين باشد و به هر حال اختيار با معاويه نباشد . اما تصميم معاويه از همان روزهاي اول اين بود كه نگذارد خلافت از خاندانش خارج شود و به قول مورخين، كاري كند كه خلافت را به شكل سلطنت در آورد . ولي خود او احساس ميكرد كه اين كار فعلا زمينه مساعدي ندارد . درباره اين مطلب زياد ميانديشيد و با دوستان خاص خود در ميان ميگذاشت ولي جرات اظهار آن را نداشت و فكر نميكرد كه اين مطلب عملي شود .
آنطوري كه مورخين نوشتهاند كسي كه او را به اين كار تشويق كرد و مطمئن ساخت كه اين كار عملي است ، مغيره بن شعبه بود ، آن هم به خاطر طمعي كه به حكومت كوفه بسته بود . قبلا حاكم و والي كوفه بود ، از اينكه معاويه او را معزول كرده بود ، ناراحت بود . او از نقشه كشها و زيركها و به اصطلاح از دهات عرب است . براي اينكه دو مرتبه به حكومت كوفه برگردد نقشهاي كشيد ، به اين صورت كه رفت به شام و به يزيد بن معاويه گفت : نميدانم چرا معاويه درباره تو كوتاهي ميكند ، ديگر معطل چيست ؟ چرا ترا به عنوان جانشين خودش به مردم معرفي نميكند ؟ يزيد گفت : پدرم فكر ميكند كه اين قضيه عملي نيست . گفت : نه ، عملي است . شما از كجا بيم داريد ؟ فكر ميكنيد مردم كجا عمل نخواهند كرد ؟ هر چه معاويه بگويد مردم شام اطاعت ميكنند ، و از آنها نگراني نيست . اما مردم مدينه ، اگر فلان كس را به آنجا بفرستيد او اين وظيفه را انجام ميدهد . از همه جا مهمتر و خطرناكتر
عراق ( كوفه ) است ، اين هم به عهده من.
يزيد نزد معاويه ميرود و ميگويد مغيره چنين سخني گفته است . معاويه مغيره را ميخواهد . او با چرب زباني و با منطق قويي كه داشت توانست معاويه را قانع كند كه زمينه آماده است و كار كوفه را كه از همه سختتر و مشكلتر است خودم انجام ميدهم . معاويه هم دو مرتبه براي او ابلاغ صادر كرد كه به كوفه برگردد. البته اين جريان بعد از وفات امام مجتبي عليه السلام و در سالهاي آخر عمر معاويه است. جريانهايي دارد . مردم كوفه و مدينه قبول نكردند . معاويه مجبور شد كه به مدينه برود . روساي اهل مدينه، يعني كساني كه مورد احترام مردم بودند، حضرت امام حسين عليه السلام ،
عبدالله بن زبير و عبدالله بن عمر را خواست . با چرب زباني كوشيد تا به عنوان اينكه مصلحت اسلام فعلا اينطور ايجاب ميكند كه حكومت ظاهري در دست يزيد باشد ولي كار در دست شما تا اختلافي ميان مردم رخ ندهد ، شما بياييد فعلا بيعت كنيد ، عملا زمام امور در دست شما باشد، آنها را قانع
كند . ولي آنها قبول نكردند و اين كار آنطور كه معاويه ميخواست عملي نشد. بعد با نيرنگي در مسجد مدينه ميخواست به مردم چنين وانمود كند كه آنها حاضر شدند و قبول كردند، كه آن نيرنگ هم نگرفت.
معاويه هنگام مردن سخت نگران وضع پسرش يزيد بود و نصايحي به او كرد.گفت : تو براي بيعت گرفتن، با عبدالله بن زبير آنطور رفتار كن، با عبدالله بن عمر آنطور رفتار كن، با حسين بن علي عليه السلام اينگونه رفتار كن . مخصوصا دستور داد با امام حسين ( ع ) با رفق و نرمي زيادي رفتار كند. گفت : او فرزند پيغمبر است ، مكانت عظيمي در ميان مسلمين دارد و بترس از اينكه با حسين بن علي با خشونت رفتار كني .
معاويه كاملا پيش بيني ميكرد كه اگر يزيد با امام حسين با خشونت رفتار كند و دست خود را به خون او آلوده سازد ، ديگر نخواهد توانست خلافت كند و خلافت از خاندان ابوسفيان بيرون خواهد رفت . معاويه مرد بسيار زيركي بود، پيش بينيهاي او مانند پيشبينيهاي هر سياستمدار ديگري غالبا خوب از آب درميآمد . يعني خوب ميفهميد و خوب ميتوانست پيش بيني كند.
برعكس ، يزيد ، اولا جوان بود و ثانيا مردي بود كه از اول در بزرگزادگي و اشرافزادگي و شاهزادگي بزرگ شده بود ، با لهو و لعب انس فراواني داشت، سياست را واقعا درك نميكرد، غرور جواني و رياست داشت ، غرور، ثروت و شهوت داشت. كاري كرد كه در درجه اول به زيان خاندان ابوسفيان تمام شد و اين خاندان بيش از همه در اين قضيه باخت . اينها كه هدف معنوي نداشتند و جز به حكومت و سلطنت به چيز ديگري فكر نميكردند ، آن را هم از دست دادند.
حسين بن علي عليه السلام كشته شد، ولي به هدفهاي معنوي خودش رسيد در حالي كه خاندان ابوسفيان به هيچ شكل به هدفهاي خودشان نرسيدند. بعد از اينكه معاويه در نيمه ماه رجب سال شصتم ميميرد ، يزيد به حاكم مدينه كه از بني اميه بود نامهاي مينويسد و طي آن فوت معاويه را اعلام ميكند و ميگويد از مردم براي من بيعت بگير . او ميدانست كه مدينه مركز است و چشم همه به مدينه دوخته شده . در نامه خصوصي دستور شديد خودش را صادر ميكند ، ميگويد حسين بن علي را بخواه و از او بيعت بگير ، و اگر بيعت نكرد ، سرش را براي من بفرست .
بنابراين يكي از چيزهايي كه امام حسين با آن مواجه بود تقاضاي بيعت با يزيد بن معاويه اين چنيني بود كه گذشته از همه مفاسد ديگر ، دو مفسده در بيعت با اين آدم بود كه حتي در مورد معاويه وجود نداشت . يكي اينكه بيعت با يزيد ، تثبيت خلافت موروثي از طرف امام حسين بود . يعني مساله خلافت يك فرد مطرح نبود . مساله خلافت موروثي مطرح بود . مفسده دوم مربوط به شخصيت خاص يزيد بود كه وضع آن زمان را از هر زمان ديگر متمايز ميكرد . او نه تنها مرد فاسق و فاجري بود بلكه متظاهر و متجاهر به فسق بود و شايستگي سياسي هم نداشت . معاويه و بسياري از خلفاي آل عباس هم مردمان فاسق و فاجري بودند ، ولي يك مطلب را كاملا درك ميكردند ، و آن اينكه ميفهميدند كه اگر بخواهند ملك و قدرتشان باقي بماند، بايد تا حدود زيادي مصالح اسلامي را رعايت كنند ، شئون اسلامي را حفظ كنند . اين را درك ميكردند كه اگر اسلام نباشد آنها هم نخواهند بود . ميدانستند كه صدها ميليون جمعيت از نژادهاي مختلف چه در آسيا ، چه در آفريقا و چه در اروپا كه در زير حكومت واحد در آمدهاند و از حكومت شام يا بغداد پيروي ميكنند ، فقط به اين دليل است كه اينها مسلمانند ، به قرآن اعتقاد دارند و به هر حال خليفه را يك خليفه اسلامي ميدانند ، و الا اولين روزي كه احساس كنند كه خليفه خود بر ضد اسلام است ، اعلام استقلال ميكنند .
چه موجبي داشت كه مثلا مردم خراسان ، شام و سوريه ، مردم قسمتي از آفريقا ، از حاكم بغداد يا شام اطاعت كنند ؟ دليلي نداشت . بنابراين خلفايي كه عاقل ، فهميده و سياستمدار بودند اين را ميفهميدند كه مجبورند تا حدود زيادي مصالح اسلام را رعايت كنند . ولي يزيد بن معاويه اين شعور را هم نداشت ، آدم متهتكي بود ، آدم هتاكي بود ، خوشش ميآمد به مردم و اسلام بياعتنايي كند ، حدود اسلامي را بشكند . معاويه هم شايد شراب ميخورد (اينكه ميگويم شايد ، از نظر تاريخي است ، چون يادم نميآيد ، ممكن است كساني با مطالعه تاريخ ، موارد قطعي پيدا كنند ) " ولي هرگز تاريخ نشان نميدهد كه معاويه در يك مجلس علني شراب خورده باشد يا در حالتي كه مست است وارد مجلس شده باشد، در حالي كه اين مرد علنا در مجلس رسمي شراب ميخورد، مست لايعقل مي شد و شروع ميكرد به ياوه سرايي . تمام مورخين معتبر نوشتهاند كه اين مرد ، ميمون باز و يوز باز بود . ميموني داشت كه به آن كنيه اباقيس داده بود و او را خيلي دوست ميداشت . چون مادرش زن باديه نشين بود و خودش هم در باديه بزرگ شده بود، اخلاق باديه نشيني داشت، با سگ و يوز و ميمون انس و علاقه بالخصوصي داشت.
سعودي در مروج الذهب مينويسد : " ميمون را لباسهاي حرير و زيبا ميپوشانيد و در پهلو دست خود بالاتر از رجال كشوري و لشكري مي نشاند."!
اينست كه امام حسين ( ع ) فرمود : « و علي الاسلام السلام اذ قد بليت الامه براع مثل يزيد » ( 1 ) . ميان او و ديگران تفاوت وجود داشت . اصلا وجود اين شخص تبليغ عليه اسلام بود . براي چنين شخصي از امام حسين ( ع ) بيعت ميخواهند! امام از بيعت امتناع ميكرد و ميفرمود: من به هيچ وجه بيعت نميكنم . آنها هم به هيچ وجه از بيعت خواستن صرف نظر نمي كردند .
اين يك عامل و جريان بود: تقاضاي شديد كه ما نميگذاريم شخصيتي چون تو بيعت نكند . ( آدمي كه بيعت نميكند يعني من در مقابل اين حكومت تعهدي ندارم ، من معترضم . ) به هيچ وجه حاضر نبودند كه امام حسين عليه السلام بيعت نكند و آزادانه در ميان مردم راه برود . اين بيعت نكردن را خطري براي رژيم حكومت خودشان ميدانستند . خوب هم تشخيص داده بودند و همين طور هم بود. بيعت نكردن امام يعني معترض بودن ، قبول نداشتن، اطاعت يزيد را لازم نشمردن، بلكه مخالفت با او را واجب دانستن . آنها ميگفتند بايد بيعت كنيد، امام ميفرمود بيعت نميكنم. حال در مقابل اين تقاضا، در مقابل اين عامل، امام چه وظيفهاي دا رند؟ بيش از يك وظيفه منفي، وظيفه ديگري ندارند: بيعت نميكنم . حرف ديگري نيست. بيعت ميكنيد ؟ خير.
اگر بيعت نكنيد كشته ميشويد! من حاضرم كشته شوم ولي بيعت نكنم. در اينجا جواب امام فقط يك " نه " است . حاكم مدينه كه يكي از بني اميه بود امام را خواست . ( البته بايد گفت گر چه بني اميه تقريبا همه، عناصر ناپاكي بودند ولي او تا اندازهاي با ديگران فرق داشت . ) در آن هنگام امام در مسجد مدينه ( مسجد پيغمبر )بودند . عبدالله بن زبير هم نزد ايشان بود.
مامور حاكم از هر دو دعوت كرد نزد حاكم بروند و گفت حاكم صحبتي با شما دارد. گفتند تو برو بعد ما ميآييم . عبدالله بن زبير گفت : در اين موقع كه حاكم ما را خواسته است شما چه حدس ميزنيد ؟ امام فرمود: اظن ان طاغيتهم قد هلك ،» فكر ميكنم فرعون اينها تلف شده و ما را براي بيعت ميخواهد . عبدالله بن زبير گفت خوب حدس زديد، من هم همين طور فكر ميكنم ، حالا چه ميكنيد ؟ امام فرمود من ميروم . تو چه ميكني ؟ حالا ببينم.
عبدالله بن زبير شبانه از بيراهه به مكه فرار كرد و در آنجا متحصن شد. امام عليه السلام رفت ، عدهاي از جوانان بنيهاشم را هم با خود برد و گفت شما بيرون بايستيد ، اگر فرياد من بلند شد ، بريزيد تو ، ولي تا صداي من بلند نشده داخل نشويد . مروان حكم ، اين اموي پليد معروف كه زماني حاكم مدينه بود آنجا حضور داشت. حاكم نامه علني را به اطلاع امام رساند. امام فرمود : چه ميخواهيد؟ حاكم شروع كرد با چرب زباني صحبت كردن .
گفت مردم با يزيد بيعت كردهاند، معاويه نظرش چنين بوده است، مصلحت اسلام چنين ايجاب ميكند. خواهش ميكنم شما هم بيعت بفرماييد، مصلحت اسلام در اين است. بعد هر طور كه شما امر كنيد اطاعت خواهد شد.
تمام نقايصي كه وجود دارد مرتفع ميشود . امام فرمود : شما براي چه از من بيعت ميخواهيد ؟ براي مردم ميخواهيد . يعني براي خدا كه نميخواهيد . از اين جهت كه آيا خلافت شرعي است يا غير شرعي ، و من بيعت كنم تا شرعي باشد كه نيست. بيعت ميخواهيد كه مردم ديگر بيعت كنند . گفت بله .
فرمود پس بيعت من در اين اتاق خلوت كه ما سه نفر بيشتر نيستيم براي شما چه فايدهاي د ارد ؟ حاكم گفت راست ميگويد باشد براي بعد . امام فرمود من بايد بروم . حاكم گفت بسيار خوب، تشريف ببريد . مروان حكم گفت چه ميگويي ؟ ! اگر از اينجا برود معنايش اينست كه بيعت نميكنم . آيا اگر از اينجا برود بيعت خواهد كرد ؟ ! فرمان خليفه را اجرا كن. امام گريبان مروان را گرفت و او را بالا برد و محكم به زمين كوبيد . فرمود : تو كوچكتر از اين حرفها هستي .
سپس بيرون رفت و بعد از آن ، سه شب ديگر هم در مدينه ماند . شبها سر قبر پيغمبر اكرم ميرفت و در آنجا دعا ميكرد . ميگفت خدايا راهي جلوي من بگذار كه رضاي تو در آن است .
در شب سوم ، امام سر قبر پيغمبر اكرم ميرود ، دعا ميكند و بسيار ميگريد و همانجا خوابش ميبرد . در عالم رويا پيغمبر اكرم را ميبيند ، خوابي ميبيند كه براي او حكم الهام و وحي را داشت . حضرت فرداي آنروز از مدينه بيرون آمد و از همان شاهراه نه از بي راهه به طرف مكه رفت . بعضي از همراهان عرض كردند : يا بن رسول الله ! لو تنكبت الطريق الا عظم بهتر است شما از شاهراه نرويد، ممكن است مامورين حكومت ، شما را برگردانند ، مزاحمت ايجاد كنند ، زد و خوردي صورت گيرد . ( يك روح شجاع ) ، يك روح قوي هرگز حاضر نيست چنين كاري كند . ) فرمود : من دوست ندارم شكل يك آدم ياغي و فراري را به خود بگيرم ، از همين شاهراه ميروم ، هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد .
به هر حال مساله اول و عامل اول در حادثه حسيني كه هيچ شكي در آن نميشود كرد مساله بيعت است ، بيعت براي يزيد كه به نص قطعي تاريخ ، از امام حسين ( ع ) ميخواستند . يزيد در نامه خصوصي خود چنين مينويسد : خذ الحسين بالبيعه اخذا شديدا ، حسين را براي بيعت گرفتن محكم بگيرد و تابعيت نكرده رها نكن .
امام حسين هم شديدا در مقابل اين تقاضا ايستاده بود و به هيچ وجه حاضر به بيعت با يزيد نبود، جوابش نفي بود و نفي. حتي در آخرين روزهاي عمر امام حسين كه در كربلا بودند ، عمر سعد آمد و مذاكراتي با امام كرد . در نظر داشت با فكري امام را به صلح با يزيد وادار كند . البته صلح هم جز بيعت چيز ديگري نبود . امام حاضر نشد . از سخنان امام كه در روز عاشورا فرمودهاند كاملا پيداست كه بر حرف روز اول خود همچنان باقي بودهاند : « لا ، و الله لا اعطيكم بيدي اعطاء الذليل و لا اقر اقرار العبيد » نه ، به خدا قسم هرگز دستم را به دست شما نخواهم داد . هرگز با يزيد بيعت نخواهم كرد . حتي در همين شرايطي كه امروز قرار گرفتهام و ميبينم كشته شدن خودم را ، كشته شدن عزيزانم را ، كشته شدن يارانم را ، اسارت خاندانم را ، حاضر نيستم با يزيد بيعت كنم .
اين عامل از كي وجود پيدا كرد ؟ از آخر زمان معاويه ، و شدت و فوريت آن بعد از مردن معاويه و به حكومت رسيدن يزيد بود. عامل دوم مساله دعوت بود . شايد در بعضي كتابها خوانده باشيد مخصوصا در اين كتابهاي به اصطلاح تاريخي كه به دست بچههاي مدرسه ميدهند .
مينويسند كه در سال شصتم هجرت، معاويه مرد، بعد مردم كوفه از امام حسين دعوت كردند كه آن حضرت را به خلافت انتخاب كنند . امام حسين به كوفه آمد ، مردم كوفه غداري و بيوفايي كردند ، ايشان را ياري نكردند، امام حسين كشته شد!
انسان وقتي اين تاريخها را ميخواند فكر ميكند امام حسين مردي بود كه در خانه خودش راحت نشسته بود ، كاري به كار كسي نداشت و درباره هيچ موضوعي هم فكر نميكرد، تنها چيزي كه امام را از جا حركت داد ، دعوت مردم كوفه بود! در صورتي كه امام حسين در آخر ماه رجب كه اوايل حكومت يزيد بود ، براي امتناع از بيعت از مدينه خارج ميشود و چون مكه، حرم امن الهي است و در آنجا امنيت بيشتري وجود دارد و مردم مسلمان احترام بيشتري براي آنجا قايل هستند و دستگاه حكومت هم مجبور است نسبت به مكه احترام بيشتري قايل شود، به آنجا ميرود( روزهاي اولي است كه معاويه از دنيا رفته و شايد هنوز خبر مردن او به كوفه نرسيده )، نه تنها براي اينكه آنجا مأمن بهتري است بلكه براي اينكه مركز اجتماع بهتري است.
در ماه رجب و شعبان كه ايام عمره است، مردم از اطراف و اكناف به مكه ميآيند و بهتر ميتوان آنها را ارشاد كرد و آگاهي داد . بعد موسم حج فراهم ميرسد كه فرصت مناسبتري براي تبليغ است . بعد از حدود دو ماه نامههاي مردم كوفه ميرسد . نامههاي مردم كوفه به مدينه نيامده ، و امام حسين نهضتش را از مدينه شروع كرده است . نامههاي مردم كوفه در مكه به دست امام حسين رسيد، يعني وقتي كه امام تصميم خود را بر امتناع از بيعت گرفته بود و همين تصميم، خطري بزرگ براي او به وجود آورده بود .
خود امام و همه ميدانستند كه نه اينها از بيعت گرفتن دست بر ميدارند و نه امام حاضر به بيعت است ) بنابر اين دعوت مردم كوفه عامل اصلي در اين نهضت نبود بلكه عامل فرعي بود، و حداكثر تاثيري كه براي دعوت مردم كوفه ميتوان قائل شد اين است كه اين دعوت از نظر مردم و قضاوت تاريخ در آينده فرصت به ظاهر مناسبي براي امام به وجود آورد.
كوفه ايالت بزرگ و مركز ارتش اسلامي بود. اين شهر كه در زمان عمر بن الخطاب ساخته شده ، يك شهر لشكرنشين بود و نقش بسيار موثري در سرنوشت كشورهاي اسلامي داشت و اگر مردم كوفه در پيمان خود باقي ميماندند احتمالا امام حسين عليهالسلام موفق ميشد .
كوفه آنوقت را با مدينه با مكه آنوقت نميشد مقايسه كرد، با خراسان آنوقت هم نميشد مقايسه كرد ، رقيب آن فقط شام بود . حداكثر تاثير دعوت مردم كوفه ، در شكل اين نهضت بود يعني در اين بود كه امام حسين از مكه حركت كند و آنجا را مركز قرار ندهد( البته خود مكه اشكالاتي داشت و نميشد آنجا را مركز قرار داد) ، پيشنهاد ابن عباس را براي رفتن به يمن و كوهستانهاي آنجا را پناهگاه قرار دادن ، نپذيرد ، مدينه جدش را مركز قرار ندهد ، بيايد به كوفه . پس دعوت مردم كوفه در يك امر فرعي دخالت داشت ، در اينكه اين نهضت و قيام در عراق صورت گيرد ، والا عامل اصلي نبود .
وقتي امام در بين راه به سر حد كوفه ميرسد با لشكر حر مواجه ميشود . به مردم كوفه ميفرمايد : شما مرا دعوت كرديد . اگر نميخواهيد بر ميگردم. معنايش اين نيست كه بر ميگردم و با يزيد بيعت ميكنم و از تمام حرفهايي كه در باب امر به معروف و نهي از منكر ، شيوع فسادها و وظيفه مسلمان در اين شرايط گفتهام ، صرف نظر ميكنم ، بيعت كرده و در خانه خود مينشينم و سكوت ميكنم . خير ، من اين حكومت را صالح نميدانم و براي خود وظيفهاي قايل هستم . شما مردم كوفه مرا دعوت كرديد ، گفتيد : " اي حسين ! ترا در هدفي كه داري ياري ميدهيم ، اگر بيعت نميكني ، نكن . تو به عنوان امر به معروف و نهي از منكر اعتراض داري ، قيام كردهاي ، ما ترا ياري ميكنيم . " من هم آمدهام سراغ كساني كه به من وعده ياري دادهاند . حال ميگوييد مردم كوفه به وعده خودشان عمل نميكنند ، بسيار خوب ما هم به كوفه نميرويم ، بر ميگرديم به جايي كه مركز اصلي خودمان است .
به مدينه يا حجاز يا مكه ميرويم تا خدا چه خواهد . به هر حال ما بيعت نميكنيم ولو بر سر بيعت كردن كشته شويم . پس حداكثر تاثير اين عامل يعني دعوت مردم كوفه اين بوده كه امام را از
مكه بيرون بكشاند ، و ايشان به طرف كوفه بيايند . البته نميخواهم بگويم كه واقعا اگر اينها دعوت نميكردند ، امام قطعا در مدينه يا مكه ميماند ، نه ، تاريخ نشان ميدهد كه همه اينها براي امام
محذور داشته است . مكه هم از نظر مساعد بودن اوضاع ظاهري وضع بهتري نسبت به كوفه نداشت . قراين زيادي در تاريخ هست كه نشان ميدهد اينها تصميم گرفته بودند كه چون امام بيعت نميكند ، در ايام حج ايشان را از ميان بردارند . تنها نقل " طريحي " نيست ، ديگران هم نقل كردهاند كه امام از اين قضيه آگاه شد كه اگر در ايام حج در مكه بماند ممكن است در همان حال احرام كه قاعده كسي مسلح نيست ، مامورين مسلح بني اميه خون او را بريزند ، هتك خانه كعبه شود ، هتك حج و هتك اسلام شود . دو هتك : هم فرزند پيغمبر ، در حال عبادت ، در حريم خانه خدا كشته شود ، و هم خونش هدر رود .
بعد شايع كنند كه حسين بن علي با فلان شخص اختلاف جزئي داشت و او حضرت را كشت و قاتل هم خودش را مخفي كرد ، و در نتيجه خون امام به هدر رود . امام در فرمايشات خود به اين موضوع اشاره كردهاند . در بين راه كه ميرفتند ، شخصي از امام پرسيد : چرا بيرون آمدي ؟ معني سخنش اين بود كه تو در مدينه جاي امني داشتي ، آنجا در حرم جدت ، كنار قبر پيغمبر كسي متعرض نميشد . يا در مكه ميماندي كنار بيت الله الحرام . اكنون كه بيرون آمدي براي خودت خطر ايجاد كردي . فرمود : اشتباه ميكني ، من اگر در سوراخ يك حيوان هم پنهان شوم آنها مرا رها نخواهند كرد تا اين خون را از قلب من بيرون بريزند . اختلاف من با آنها اختلاف آشتي پذيري نيست . آنها از من چيزي ميخواهند كه من به هيچ وجه حاضر نيستم زير بار آن بروم . من هم چيزي ميخواهم كه آنها به هيچ وجه قبول نميكنند .
عامل سوم امر به معروف است . اين نيز نص كلام خود امام است . تاريخ مينويسد : محمد ابن حنفيه برادر امام در آن موقع دستش فلج شده بود ، معيوب بود ، قدرت بر جهاد نداشت و لهذا شركت نكرد . امام وصيتنامهاي مينويسد و آن را به او ميسپارد : « هذا ما اوصي به الحسين بن علي اخاه محمدا المعروف بابن الحنفيه » . در اينجا امام جملههايي دارد : حسين به يگانگي خدا ، به رسالت پيغمبر شهادت ميدهد . ( چون امام ميدانست كه بعد عدهاي خواهند گفت حسين از دين جدش خارج شده است ) . تا آنجا كه راز قيام خود را بيان ميكند : « اني ما خرجت اشرا و لا بطرا و لا مفسدا و لا ظالما انما خرجت لطلب الاصلاح في امه جدي ، اريد ان امر بالمعروف و انهي عن المنكر و اسير بسيره جدي و ابي علي بن ابيطالب عليه السلام »
ديگر در اينجا مساله دعوت اهل كوفه وجود ندارد . حتي مساله امتناع از بيعت را هم مطرح نميكند . يعني غير از مساله بيعت خواستن و امتناع من از بيعت ، مساله ديگري وجود دارد . اينها اگر از من بيعت هم نخواهند ، ساكت نخواهم نشست . مردم دنيا بدانند : « ما خرجت اشرا و لا بطرا »
حسين بن علي ، طالب جاه نبود ، طالب مقام و ثروت نبود ، مردم مفسد و اخلالگري نبود ، ظالم و ستمگر نبود ، او يك انسان مصلح بود . « و لا مفسدا و لا ظالما انما خرجت لطلب الاصلاح في امه جدي » . . . « الا و ان الدعي بن الدعي قد ركز بين اثنتين بين السله و الذله ، و هيهات منا الذله يابي الله ذلك لنا و رسوله و المومنون و حجور طالبت و طهرت »
اين روح از روز اول تا لحظه آخر در وجود مقدس حسين بن علي عليه السلام متجلي بود . به قول خودش جزء خون و حياتش شده بود . امكان نداشت از حسين جدا شود . در لحظات آخر [ حيات ] اباعبدالله ، وقتي در آن گودي قتلگاه افتاده است و قدرت حركت كردن ندارد ، قدرت جنگيدن با دشمن ندارد ، قدرت ايستادن بر سر پا ندارد و به زحمت ميتواند حركت كند ، باز ميبينيم از سخن حسين غيرت ميجهد ، عزت تجلي ميكند ، بزرگواري پيدا ميشود . لشكر ميخواهند سر مقدسش را از بدن جدا كنند ولي شجاعت و هيبت سابق اجازه نميدهد . بعضيها ميگويند نكند حسين حيله جنگي بكار برده كه اگر كسي نزديك شد حمله كند و در مقابل حمله او كسي تاب مقاومت ندارد ، نقشه پليد و نامردانهاي ميكشند ، ميگويند اگر به سوي خيمههايش حمله كنيم او طاقت نميآورد . امام حسين افتاده است . من نميتوانم آن حالت ابا عبدالله را مجسم بكنم . لشكر به طرف خيام حرمش حمله ميكند . يك نفر فرياد ميكشد حسين تو زندهاي ؟ ! به طرف خيام حرمت حمله كردند ! امام بهزحمت روي زانوهاي خود بلند ميشود ، به نيزهاش تكيه ميكند و فرياد ميكشد:
« ويلكم يا شيعه آل ابيسفيان ان لم يكن لكم دين و لا تخافون المعاد فكونوا احرارا في دنياكم . »
اي مردمي كه خود را به آل ابوسفيان فروختهايد ، اي پيروان آل ابوسفيان ، اگر خدا را نميشناسيد ، اگر به قيامت ايمان و اعتقاد نداريد ، حريت و شرف انسانيت شما كجا رفت ؟ ! شخصي ميگويد : ما تقول يا بن فاطمه ؟ پسر فاطمه چه ميگويي ؟ فرمود : « انا اقاتلكم و انتم تقاتلونني و النساء ليس عليهن جناح » ، طرف شما من هستم ، اين پيكر حسين حاضر و آماده است براي اينكه آماج تيرها و ضربات شمشيرهاي شما واقع شود ، ولي روح حسين حاضر نيست او زنده باشد و ببيند كسي به نزديك خيام حرم او ميرود."
- شنبه ۲۶ دی ۹۴ ۲۱:۲۱ ۳ بازديد
- ۰ نظر