امر به معروف و نهي از منكر در نهضت حسيني

(شهيد مرتضي مطهري)
"بحث ما درباره عنصر امر به معروف و نهي از منكر در نهضت حسيني است‏ .اولا بحث درباره اين است كه آيا اين عنصر در نهضت حسيني دخالت داشته‏ است يا نه ؟
به عبارت ديگر آيا يكي از چيزهايي كه امام حسين ( ع ) را وادار به اين حركت و نهضت كرد ، امر به معروف و نهي از منكر بود يا نه ؟ و ثانيا درجه‏ دخالت اين عنصر در اين نهضت چه اندازه است ؟

همه مي‏دانيم كه فلسفه عزاداري و تذكر امام حسين عليه السلام كه به توصيه‏ ائمه اطهار سال به سال بايد تجديد شود ، به خاطر آموزندگي آن است ، به‏ خاطر آن است كه يك درس تاريخي بسيار بزرگ است . براي اينكه يك درس‏ را انسان مورد استفاده خودش قرار بدهد ، اول بايد آن درس را بفهمد و حل‏ كند . در اين مبحث من درباره مجموع عناصري كه در نهضت حسيني موثر بوده‏اند به طور اجمال بحث مي‏كنم ، سپس درباره امر به معروف و نهي از منكر كه عنصر اصلي اين نهضت است ، بحث بيشتر و مبسوط تر و مشروح تري مي‏كنم . در نهضت حسيني عوامل متعددي دخالت داشته است و همين امر سبب شده است كه اين حادثه با اينكه از نظر تاريخي و وقايع سطحي ، طول و تفصيل‏ زيادي ندارد، از نظر تفسيري و از نظر پي بردن و به ماهيت اين واقعه بزرگ تاريخي ، بسيار بسيار پيچيده باشد. يكي از علل اينكه تفسيرهاي‏ مختلفي درباره اين حادثه شده و احيانا سوء استفاده‏هايي از اين حادثه عظيم و بزرگ شده است، پيچيدگي اين داستان است از نظر عناصري كه در به وجود آمدن اين حادثه موثر بوده‏اند . ما در اين حادثه با مسايل زيادي روبرو مي شويم: در يك جا سخن از بيعت خواستن از امام حسين و امتناع امام از بيعت كردن است . در جاي ديگر دعوت مردم كوفه از امام و پذيرفتن اين دعوت است . در جاي ديگر ، امام به طور كلي بدون توجه به مساله‏ بيعت خواستن و امتناع از بيعت و اينكه اساسا توجهي به اين مساله بكند كه مردم كوفه از او بيعت خواسته‏اند، او را دعوت كرده‏اند يا نكرده‏اند، از اوضاع زمان و وضع‏ حكومت وقت، انتقاد مي كند، شيوع فساد را متذكر مي‏شود، تغيير ماهيت‏ اسلام را يادآوري مي‏كند، حلال شدن حرامها و حرام شدن حلالها را بيان‏ مي‏نمايدو آنوقت مي‏گويد وظيفه يك مرد مسلمان اين است كه در مقابل‏ چنين حوادثي ساكت نباشد .

در اين مقام مي‏بينيم امام نه سخن از بيعت مي‏آورد و نه سخن از دعوت. نه سخن از بيعتي كه يزيد از او مي‏خواهد، و نه سخن از دعوتي كه مردم كوفه‏ از او كرده‏اند . قضيه از چه قرار است ؟ آيا مساله ، مساله بيعت بود ؟ آيا مساله، مساله دعوت بود؟ آيا مساله، مساله اعتراض و انتقاد و يا شيوع منكرات بود ؟ كداميك از اين قضايا بود ؟ اين مساله را ما بر چه اساسي توجيه كنيم ؟ به علاوه چه تفاوت واضح و بيٌني ميان عصر امام يعني دوره يزيد با دوره‏هاي قبل بوده؟ بالخصوص با دوره معاويه كه امام حسن‏ عليه السلام با معاويه صلح كرد ولي امام حسين عليه السلام به هيچ وجه سر صلح با يزيد نداشت و چنين صلحي را جايز نمي‏شمرد .
حقيقت مطلب اين است كه همه اين عوامل ، موثر و دخيل بوده است. يعني همه اين عوامل وجود داشته و امام در مقابل همه اين عوامل عكس‏العمل‏ نشان داده است . پاره‏اي از عكس العمل ها و عمل هاي امام بر اساس امتناع‏ از بيعت است، پاره‏اي از تصميمات امام بر اساس دعوت مردم كوفه است‏ و پاره‏اي بر اساس مبارزه با منكرات و فسادهايي كه در آن زمان به هر حال‏ وجود داشته است . همه اين عناصر ، در حادثه كربلا كه مجموعه‏اي است از عكس العملها و تصميماتي كه از طرف وجود مقدس اباعبدالله عليه السلام‏ اتخاذ شده دخالت داشته است.


ابتدا درباره مساله بيعت بحث مي‏كنيم كه اين عامل چقدر دخالت داشت و امام در مقابل بيعت خواهي چه عكس العملي نشان داد و تنها بيعت خواستن‏ براي امام چه وظيفه‏اي ايجاب مي‏كرد ؟
همه شنيده‏ايم كه معاويه بن ابي سفيان با چه وضعي به حكومت و خلافت‏ رسيد . بعد از آنكه اصحاب امام حسن عليه السلام آنقدر سستي نشان دادند ، امام حسن يك قرارداد موقت با معاويه امضاء مي‏كند نه بر اساس خلافت و حكومت معاويه ، بلكه بر اين اساس كه معاويه اگر مي‏خواهد حكومت كند براي مدت محدودي حكومت كند و بعد از آن مسلمين باشند و اختيار خودشان ، و آن كسي را كه صلاح مي‏دانند ، به خلافت انتخاب كنند ، و به عبارت ديگر به دنبال آن كسي كه تشخيص مي‏دهند [ صلاحيت خلافت را دارد ] و از طرف‏ پيغمبر اكرم منصوب شده است ، بروند . تا زمان معاويه مساله حكومت و خلافت ، يك مساله موروثي نبود ، مساله‏اي بود كه درباره آن تنها دو طرز فكر وجود داشت . يك طرز فكر اين بود كه خلافت، فقط و فقط شايسته كسي است كه پيغمبر به امر خدا او را منصوب كرده باشد . و فكر ديگر اين بود كه مردم حق دارند خليفه‏اي براي خودشان انتخاب كنند .

به هر حال اين مساله در ميان نبود كه يك خليفه تكليف مردم را براي‏ خليفه بعدي معين كند ، براي خود جانشين معين كند ، او هم براي خود جانشين‏ معين كند و . . . و ديگر مساله خلافت نه دائر مدار نص پيغمبر باشد و نه‏ مسلمين در انتخاب او دخالتي داشته باشند . يكي از شرايطي كه امام حسن در
آن صلحنامه گنجاند ولي معاويه صريحا به آن عمل نكرد ( مانند همه شرايط ديگر ) بلكه امام حسن را مخصوصا با مسموميت كشت و از بين برد كه ديگر موضوعي براي اين ادعا باقي نماند و به اصطلاح مدعي در كار نباشد ، همين‏ بود كه معاويه حق ندارد تصميمي براي مسلمين بعد از خودش بگيرد ، خودش‏ هر مصيبتي براي دنياي اسلام هست ، هست ، بعد ديگر اختيار با مسلمين باشد و به هر حال اختيار با معاويه نباشد . اما تصميم معاويه از همان روزهاي اول اين بود كه نگذارد خلافت از خاندانش خارج شود و به قول مورخين، كاري كند كه خلافت را به شكل سلطنت در آورد . ولي خود او احساس مي‏كرد كه اين كار فعلا زمينه مساعدي ندارد . درباره اين مطلب زياد مي‏انديشيد و با دوستان خاص خود در ميان مي‏گذاشت ولي جرات اظهار آن را نداشت و فكر نمي‏كرد كه اين مطلب عملي شود .

آنطوري كه مورخين نوشته‏اند كسي كه او را به اين كار تشويق كرد و مطمئن ساخت كه اين كار عملي است ، مغيره بن شعبه بود ، آن هم به خاطر طمعي كه به حكومت كوفه بسته بود . قبلا حاكم و والي كوفه بود ، از اينكه معاويه‏ او را معزول كرده بود ، ناراحت بود . او از نقشه كش‏ها و زيركها و به‏ اصطلاح از دهات عرب است . براي اينكه دو مرتبه به حكومت كوفه برگردد نقشه‏اي كشيد ، به اين صورت كه رفت به شام و به يزيد بن معاويه گفت : نمي‏دانم‏ چرا معاويه درباره تو كوتاهي مي‏كند ، ديگر معطل چيست ؟ چرا ترا به عنوان‏ جانشين خودش به مردم معرفي نمي‏كند ؟ يزيد گفت : پدرم فكر مي‏كند كه اين‏ قضيه عملي نيست . گفت : نه ، عملي است . شما از كجا بيم داريد ؟ فكر مي‏كنيد مردم كجا عمل نخواهند كرد ؟ هر چه معاويه بگويد مردم شام اطاعت مي‏كنند ، و از آنها نگراني نيست . اما مردم مدينه ، اگر فلان كس را به آنجا بفرستيد او اين وظيفه را انجام مي‏دهد . از همه جا مهمتر و خطرناكتر
عراق ( كوفه ) است ، اين هم به عهده من.


يزيد نزد معاويه مي‏رود و مي‏گويد مغيره چنين سخني گفته است . معاويه مغيره را مي‏خواهد . او با چرب زباني و با منطق قويي كه داشت توانست‏ معاويه را قانع كند كه زمينه آماده است و كار كوفه را كه از همه سختتر و مشكلتر است خودم انجام مي‏دهم . معاويه هم دو مرتبه براي او ابلاغ صادر كرد كه به كوفه برگردد. البته اين جريان بعد از وفات امام مجتبي عليه السلام و در سالهاي آخر عمر معاويه است. جريانهايي دارد . مردم كوفه و مدينه قبول نكردند . معاويه مجبور شد كه به مدينه برود . روساي اهل مدينه‏، يعني كساني كه مورد احترام مردم بودند، حضرت امام حسين عليه السلام ،
عبدالله بن زبير و عبدالله بن عمر را خواست . با چرب زباني كوشيد تا به‏ عنوان اينكه مصلحت اسلام فعلا اينطور ايجاب مي‏كند كه حكومت ظاهري در دست يزيد باشد ولي كار در دست شما تا اختلافي ميان مردم رخ ندهد ، شما بياييد فعلا بيعت كنيد ، عملا زمام امور در دست شما باشد، آنها را قانع‏
كند . ولي آنها قبول نكردند و اين كار آنطور كه معاويه مي‏خواست عملي نشد. بعد با نيرنگي در مسجد مدينه مي‏خواست به مردم چنين وانمود كند كه آنها حاضر شدند و قبول كردند، كه آن نيرنگ هم نگرفت.

معاويه هنگام مردن سخت نگران وضع پسرش يزيد بود و نصايحي به او كرد.گفت : تو براي بيعت گرفتن، با عبدالله بن زبير آنطور رفتار كن، با عبدالله بن عمر آنطور رفتار كن، با حسين بن علي عليه السلام اينگونه رفتار كن . مخصوصا دستور داد با امام حسين ( ع ) با رفق و نرمي زيادي‏ رفتار كند. گفت : او فرزند پيغمبر است ، مكانت عظيمي در ميان مسلمين‏ دارد و بترس از اينكه با حسين بن علي با خشونت رفتار كني .

معاويه كاملا پيش بيني مي‏كرد كه اگر يزيد با امام حسين با خشونت رفتار كند و دست خود را به خون او آلوده سازد ، ديگر نخواهد توانست خلافت كند و خلافت از خاندان ابوسفيان بيرون خواهد رفت . معاويه مرد بسيار زيركي بود، پيش بيني‏هاي او مانند پيش‏بيني‏هاي هر سياستمدار ديگري غالبا خوب از آب درمي‏آمد . يعني خوب مي‏فهميد و خوب مي‏توانست پيش بيني كند.

برعكس ، يزيد ، اولا جوان بود و ثانيا مردي بود كه از اول در بزرگزادگي و اشرافزادگي و شاهزادگي بزرگ شده بود ، با لهو و لعب انس فراواني داشت، سياست را واقعا درك نمي‏كرد، غرور جواني و رياست داشت ، غرور، ثروت و شهوت داشت. كاري كرد كه در درجه اول به زيان خاندان ابوسفيان تمام شد و اين خاندان بيش از همه در اين قضيه باخت . اينها كه هدف معنوي نداشتند و جز به حكومت و سلطنت به چيز ديگري فكر نمي‏كردند ، آن را هم از دست‏ دادند.

حسين بن علي عليه السلام كشته شد، ولي به هدفهاي معنوي خودش‏ رسيد در حالي كه خاندان ابوسفيان به هيچ شكل به هدفهاي خودشان نرسيدند. بعد از اينكه معاويه در نيمه ماه رجب سال شصتم مي‏ميرد ، يزيد به حاكم‏ مدينه كه از بني اميه بود نامه‏اي مي‏نويسد و طي آن فوت معاويه را اعلام‏ مي‏كند و مي‏گويد از مردم براي من بيعت بگير . او مي‏دانست كه مدينه مركز است و چشم همه به مدينه دوخته شده . در نامه خصوصي دستور شديد خودش را صادر مي‏كند ، مي‏گويد حسين بن علي را بخواه و از او بيعت بگير ، و اگر بيعت نكرد ، سرش را براي من بفرست .

بنابراين يكي از چيزهايي كه امام حسين با آن مواجه بود تقاضاي بيعت با يزيد بن معاويه اين چنيني بود كه گذشته از همه مفاسد ديگر ، دو مفسده در بيعت با اين آدم بود كه حتي در مورد معاويه وجود نداشت . يكي اينكه بيعت با يزيد ، تثبيت خلافت موروثي از طرف امام حسين بود . يعني مساله‏ خلافت يك فرد مطرح نبود . مساله خلافت موروثي مطرح بود . مفسده دوم مربوط به شخصيت خاص يزيد بود كه وضع آن زمان را از هر زمان ديگر متمايز مي‏كرد . او نه تنها مرد فاسق و فاجري بود بلكه متظاهر و متجاهر به فسق بود و شايستگي سياسي هم نداشت . معاويه و بسياري از خلفاي آل عباس هم مردمان فاسق و فاجري‏ بودند ، ولي يك مطلب را كاملا درك مي‏كردند ، و آن اينكه مي‏فهميدند كه اگر بخواهند ملك و قدرتشان باقي بماند، بايد تا حدود زيادي مصالح اسلامي‏ را رعايت كنند ، شئون اسلامي را حفظ كنند . اين را درك مي‏كردند كه اگر اسلام نباشد آنها هم نخواهند بود . مي‏دانستند كه صدها ميليون جمعيت از نژادهاي مختلف چه در آسيا ، چه در آفريقا و چه در اروپا كه در زير حكومت واحد در آمده‏اند و از حكومت شام يا بغداد پيروي مي‏كنند ، فقط به‏ اين دليل است كه اينها مسلمانند ، به قرآن اعتقاد دارند و به هر حال‏ خليفه را يك خليفه اسلامي مي‏دانند ، و الا اولين روزي كه احساس كنند كه‏ خليفه خود بر ضد اسلام است ، اعلام استقلال مي‏كنند .

چه موجبي داشت كه مثلا مردم خراسان ، شام و سوريه ، مردم قسمتي از آفريقا ، از حاكم بغداد يا شام اطاعت كنند ؟ دليلي نداشت . بنابراين خلفايي كه عاقل ، فهميده و سياستمدار بودند اين را مي‏فهميدند كه مجبورند تا حدود زيادي مصالح اسلام را رعايت كنند . ولي يزيد بن معاويه اين شعور را هم نداشت ، آدم متهتكي بود ، آدم هتاكي بود ، خوشش مي‏آمد به مردم و اسلام بي‏اعتنايي كند ، حدود اسلامي را بشكند . معاويه هم شايد شراب مي‏خورد (اينكه مي‏گويم شايد ، از نظر تاريخي است ، چون يادم نمي‏آيد ، ممكن است‏ كساني با مطالعه تاريخ ، موارد قطعي پيدا كنند ) " ولي هرگز تاريخ‏ نشان نمي‏دهد كه معاويه در يك مجلس علني شراب خورده باشد يا در حالتي كه مست است وارد مجلس شده‏ باشد، در حالي كه اين مرد علنا در مجلس رسمي شراب مي‏خورد، مست لايعقل ‏ مي شد و شروع مي‏كرد به ياوه سرايي . تمام مورخين معتبر نوشته‏اند كه اين مرد ، ميمون باز و يوز باز بود . ميموني داشت كه به آن كنيه اباقيس‏ داده بود و او را خيلي دوست مي‏داشت . چون مادرش زن باديه نشين بود و خودش هم در باديه بزرگ شده بود، اخلاق باديه نشيني داشت، با سگ و يوز و ميمون انس و علاقه بالخصوصي داشت.


سعودي در مروج الذهب مي‏نويسد : " ميمون را لباسهاي حرير و زيبا مي‏پوشانيد و در پهلو دست خود بالاتر از رجال كشوري و لشكري مي نشاند."!
اينست كه امام حسين ( ع ) فرمود : « و علي الاسلام السلام اذ قد بليت الامه‏ براع مثل يزيد » ( 1 ) . ميان او و ديگران تفاوت وجود داشت . اصلا وجود اين شخص تبليغ عليه اسلام بود . براي چنين شخصي از امام حسين ( ع ) بيعت‏ مي‏خواهند! امام از بيعت امتناع مي‏كرد و مي‏فرمود: من به هيچ وجه بيعت نمي‏كنم . آنها هم به هيچ وجه از بيعت خواستن صرف نظر نمي كردند .
اين يك عامل و جريان بود: تقاضاي شديد كه ما نمي‏گذاريم شخصيتي چون تو بيعت نكند . ( آدمي كه بيعت نمي‏كند يعني من در مقابل اين حكومت تعهدي ندارم ، من معترضم . ) به هيچ وجه حاضر نبودند كه امام حسين عليه السلام بيعت نكند و آزادانه در ميان مردم راه برود . اين بيعت نكردن را خطري براي رژيم‏ حكومت خودشان مي‏دانستند . خوب هم تشخيص داده بودند و همين طور هم بود. بيعت نكردن امام يعني معترض بودن ، قبول نداشتن، اطاعت يزيد را لازم‏ نشمردن، بلكه مخالفت با او را واجب دانستن . آنها مي‏گفتند بايد بيعت‏ كنيد، امام مي‏فرمود بيعت نمي‏كنم. حال در مقابل اين تقاضا، در مقابل‏ اين عامل، امام چه وظيفه‏اي دا رند؟ بيش از يك وظيفه منفي، وظيفه ديگري ندارند: بيعت نمي‏كنم . حرف ديگري نيست. بيعت مي‏كنيد ؟ خير.

اگر بيعت نكنيد كشته مي‏شويد! من حاضرم كشته شوم ولي بيعت نكنم. در اينجا جواب امام فقط يك " نه " است . حاكم مدينه كه يكي از بني اميه بود امام را خواست . ( البته بايد گفت‏ گر چه بني اميه تقريبا همه، عناصر ناپاكي بودند ولي او تا اندازه‏اي با ديگران فرق داشت . ) در آن هنگام امام در مسجد مدينه ( مسجد پيغمبر )بودند . عبدالله بن زبير هم نزد ايشان بود.
مامور حاكم از هر دو دعوت كرد نزد حاكم بروند و گفت حاكم صحبتي با شما دارد. گفتند تو برو بعد ما مي‏آييم . عبدالله بن زبير گفت : در اين‏ موقع كه حاكم ما را خواسته است شما چه حدس مي‏زنيد ؟ امام فرمود: اظن ان طاغيتهم قد هلك ،» فكر مي‏كنم فرعون اينها تلف شده و ما را براي بيعت مي‏خواهد . عبدالله بن زبير گفت خوب حدس زديد، من هم همين طور فكر مي‏كنم ، حالا چه مي‏كنيد ؟ امام فرمود من مي‏روم . تو چه مي‏كني ؟ حالا ببينم‏.

عبدالله بن زبير شبانه از بيراهه به مكه فرار كرد و در آنجا متحصن شد. امام عليه السلام رفت ، عده‏اي از جوانان بني‏هاشم را هم با خود برد و گفت شما بيرون بايستيد ، اگر فرياد من بلند شد ، بريزيد تو ، ولي تا صداي من‏ بلند نشده داخل نشويد . مروان حكم ، اين اموي پليد معروف كه زماني حاكم مدينه بود آنجا حضور داشت. حاكم نامه علني را به اطلاع امام رساند. امام فرمود : چه مي‏خواهيد؟ حاكم شروع كرد با چرب زباني صحبت كردن .

گفت مردم با يزيد بيعت كرده‏اند، معاويه نظرش چنين بوده است، مصلحت‏ اسلام چنين ايجاب مي‏كند. خواهش مي‏كنم شما هم بيعت بفرماييد، مصلحت اسلام در اين است. بعد هر طور كه شما امر كنيد اطاعت خواهد شد.
تمام نقايصي كه وجود دارد مرتفع مي‏شود . امام فرمود : شما براي چه از من‏ بيعت مي‏خواهيد ؟ براي مردم مي‏خواهيد . يعني براي خدا كه نمي‏خواهيد . از اين جهت كه آيا خلافت شرعي است يا غير شرعي ، و من بيعت كنم تا شرعي‏ باشد كه نيست. بيعت مي‏خواهيد كه مردم ديگر بيعت كنند . گفت بله .


فرمود پس بيعت من در اين اتاق خلوت كه ما سه نفر بيشتر نيستيم براي شما چه فايده‏اي د ارد ؟ حاكم گفت راست مي‏گويد باشد براي بعد . امام فرمود من بايد بروم . حاكم گفت بسيار خوب، تشريف ببريد . مروان حكم گفت چه مي‏گويي ؟ ! اگر از اينجا برود معنايش اينست كه بيعت نمي‏كنم . آيا اگر از اينجا برود بيعت خواهد كرد ؟ ! فرمان خليفه را اجرا كن. امام گريبان مروان را گرفت و او را بالا برد و محكم به زمين كوبيد . فرمود : تو كوچكتر از اين‏ حرفها هستي .

سپس بيرون رفت و بعد از آن ، سه شب ديگر هم در مدينه ماند . شبها سر قبر پيغمبر اكرم مي‏رفت و در آنجا دعا مي‏كرد . مي‏گفت خدايا راهي جلوي من‏ بگذار كه رضاي تو در آن است .
در شب سوم ، امام سر قبر پيغمبر اكرم مي‏رود ، دعا مي‏كند و بسيار مي‏گريد و همانجا خوابش مي‏برد . در عالم رويا پيغمبر اكرم را مي‏بيند ، خوابي مي‏بيند كه براي او حكم الهام و وحي را داشت . حضرت فرداي آنروز از مدينه بيرون آمد و از همان شاهراه‏ نه از بي راهه به طرف مكه رفت . بعضي از همراهان عرض كردند : يا بن‏ رسول الله ! لو تنكبت الطريق الا عظم بهتر است شما از شاهراه نرويد، ممكن است مامورين حكومت ، شما را برگردانند ، مزاحمت ايجاد كنند ، زد و خوردي صورت گيرد . ( يك روح شجاع ) ، يك روح قوي هرگز حاضر نيست چنين كاري كند . ) فرمود : من دوست ندارم شكل يك آدم ياغي و فراري را به خود بگيرم ، از همين شاهراه مي‏روم ، هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد .
به هر حال مساله اول و عامل اول در حادثه حسيني كه هيچ شكي در آن نمي‏شود كرد مساله بيعت است ، بيعت براي يزيد كه به نص قطعي تاريخ ، از امام حسين ( ع ) مي‏خواستند . يزيد در نامه خصوصي خود چنين مي‏نويسد : خذ الحسين بالبيعه اخذا شديدا ، حسين را براي بيعت گرفتن محكم بگيرد و تابعيت نكرده رها نكن .

امام حسين هم شديدا در مقابل اين تقاضا ايستاده بود و به هيچ وجه حاضر به بيعت با يزيد نبود، جوابش نفي بود و نفي. حتي در آخرين روزهاي عمر امام حسين كه در كربلا بودند ، عمر سعد آمد و مذاكراتي با امام كرد . در نظر داشت با فكري امام را به صلح با يزيد وادار كند . البته صلح هم جز بيعت چيز ديگري نبود . امام حاضر نشد . از سخنان امام كه در روز عاشورا فرموده‏اند كاملا پيداست كه بر حرف روز اول‏ خود همچنان باقي بوده‏اند : « لا ، و الله لا اعطيكم بيدي اعطاء الذليل و لا اقر اقرار العبيد » نه ، به خدا قسم هرگز دستم را به دست شما نخواهم‏ داد . هرگز با يزيد بيعت نخواهم كرد . حتي در همين شرايطي كه امروز قرار گرفته‏ام و مي‏بينم كشته شدن خودم را ، كشته شدن عزيزانم را ، كشته شدن‏ يارانم را ، اسارت خاندانم را ، حاضر نيستم با يزيد بيعت كنم .

اين عامل از كي وجود پيدا كرد ؟ از آخر زمان معاويه ، و شدت و فوريت‏ آن بعد از مردن معاويه و به حكومت رسيدن يزيد بود. عامل دوم مساله دعوت بود . شايد در بعضي كتابها خوانده باشيد مخصوصا در اين كتابهاي به اصطلاح تاريخي كه به دست بچه‏هاي مدرسه مي‏دهند .
مي‏نويسند كه در سال شصتم هجرت، معاويه مرد، بعد مردم كوفه از امام‏ حسين دعوت كردند كه آن حضرت را به خلافت انتخاب كنند . امام حسين به كوفه آمد ، مردم كوفه غداري و بي‏وفايي كردند ، ايشان را ياري نكردند، امام حسين كشته شد!

انسان وقتي اين تاريخها را مي‏خواند فكر مي‏كند امام حسين مردي بود كه در خانه خودش راحت نشسته بود ، كاري به كار كسي‏ نداشت و درباره هيچ موضوعي هم فكر نمي‏كرد، تنها چيزي كه امام را از جا حركت داد ، دعوت مردم كوفه بود! در صورتي كه امام حسين در آخر ماه‏ رجب كه اوايل حكومت يزيد بود ، براي امتناع از بيعت از مدينه خارج مي‏شود و چون مكه، حرم امن الهي است و در آنجا امنيت بيشتري وجود دارد و مردم مسلمان احترام بيشتري براي آنجا قايل هستند و دستگاه حكومت هم مجبور است نسبت‏ به مكه احترام بيشتري قايل شود، به آنجا مي‏رود( روزهاي اولي است كه‏ معاويه از دنيا رفته و شايد هنوز خبر مردن او به كوفه نرسيده )، نه تنها براي اينكه آنجا مأمن بهتري است بلكه براي اينكه مركز اجتماع بهتري است.

در ماه رجب و شعبان كه ايام عمره است، مردم از اطراف و اكناف به مكه مي‏آيند و بهتر مي‏توان آنها را ارشاد كرد و آگاهي داد . بعد موسم حج فراهم مي‏رسد كه فرصت مناسبتري براي تبليغ است . بعد از حدود دو ماه‏ نامه‏هاي مردم كوفه مي‏رسد . نامه‏هاي مردم كوفه به مدينه نيامده ، و امام‏ حسين نهضتش را از مدينه شروع كرده است . نامه‏هاي مردم كوفه در مكه به‏ دست امام حسين رسيد، يعني وقتي كه امام تصميم خود را بر امتناع از بيعت گرفته بود و همين تصميم، خطري بزرگ براي او به وجود آورده بود .

خود امام و همه مي‏دانستند كه نه اينها از بيعت گرفتن دست بر مي‏دارند و نه امام حاضر به بيعت است ) بنابر اين دعوت مردم كوفه عامل اصلي در اين نهضت نبود بلكه عامل فرعي بود، و حداكثر تاثيري كه براي دعوت مردم‏ كوفه مي‏توان قائل شد اين است كه اين دعوت از نظر مردم و قضاوت تاريخ‏ در آينده فرصت به ظاهر مناسبي براي امام به وجود آورد.

كوفه ايالت بزرگ و مركز ارتش اسلامي بود. اين شهر كه در زمان عمر بن الخطاب ساخته شده ، يك شهر لشكرنشين بود و نقش بسيار موثري در سرنوشت كشورهاي اسلامي داشت و اگر مردم كوفه در پيمان خود باقي مي‏ماندند احتمالا امام حسين عليه‏السلام موفق مي‏شد .

كوفه آنوقت را با مدينه با مكه آنوقت نمي‏شد مقايسه كرد، با خراسان آنوقت هم نمي‏شد مقايسه كرد ، رقيب آن فقط شام بود . حداكثر تاثير دعوت مردم كوفه ، در شكل اين نهضت بود يعني در اين بود كه امام حسين از مكه‏ حركت كند و آنجا را مركز قرار ندهد( البته خود مكه اشكالاتي داشت و نمي‏شد آنجا را مركز قرار داد) ، پيشنهاد ابن عباس را براي رفتن به‏ يمن و كوهستانهاي آنجا را پناهگاه قرار دادن ، نپذيرد ، مدينه جدش را مركز قرار ندهد ، بيايد به كوفه . پس دعوت مردم كوفه در يك امر فرعي‏ دخالت داشت ، در اينكه اين نهضت و قيام در عراق صورت گيرد ، والا عامل‏ اصلي نبود .

وقتي امام در بين راه به سر حد كوفه مي‏رسد با لشكر حر مواجه مي‏شود . به‏ مردم كوفه مي‏فرمايد : شما مرا دعوت كرديد . اگر نمي‏خواهيد بر مي‏گردم. معنايش اين نيست كه بر مي‏گردم و با يزيد بيعت مي‏كنم و از تمام حرفهايي‏ كه در باب امر به معروف و نهي از منكر ، شيوع فسادها و وظيفه مسلمان در اين شرايط گفته‏ام ، صرف نظر مي‏كنم ، بيعت كرده و در خانه خود مي‏نشينم و سكوت مي‏كنم . خير ، من اين حكومت را صالح نمي‏دانم و براي خود وظيفه‏اي قايل هستم . شما مردم كوفه مرا دعوت كرديد ، گفتيد : " اي حسين ! ترا در هدفي كه داري ياري مي‏دهيم ، اگر بيعت نمي‏كني ، نكن . تو به عنوان‏ امر به معروف و نهي از منكر اعتراض داري ، قيام كرده‏اي ، ما ترا ياري مي‏كنيم . " من هم آمده‏ام سراغ‏ كساني كه به من وعده ياري داده‏اند . حال مي‏گوييد مردم كوفه به وعده خودشان عمل نمي‏كنند ، بسيار خوب ما هم به كوفه نمي‏رويم ، بر مي‏گرديم به‏ جايي كه مركز اصلي خودمان است .

به مدينه يا حجاز يا مكه مي‏رويم تا خدا چه خواهد . به هر حال ما بيعت نمي‏كنيم ولو بر سر بيعت كردن كشته شويم . پس حداكثر تاثير اين عامل يعني دعوت مردم كوفه اين بوده كه امام را از
مكه بيرون بكشاند ، و ايشان به طرف كوفه بيايند . البته نمي‏خواهم بگويم كه واقعا اگر اينها دعوت نمي‏كردند ، امام قطعا در مدينه يا مكه مي‏ماند ، نه ، تاريخ نشان مي‏دهد كه همه اينها براي امام‏
محذور داشته است . مكه هم از نظر مساعد بودن اوضاع ظاهري وضع بهتري نسبت به كوفه نداشت . قراين زيادي در تاريخ هست كه نشان مي‏دهد اينها تصميم گرفته بودند كه چون امام بيعت نمي‏كند ، در ايام حج ايشان را از ميان بردارند . تنها نقل " طريحي " نيست ، ديگران هم نقل كرده‏اند كه‏ امام از اين قضيه آگاه شد كه اگر در ايام حج در مكه بماند ممكن است در همان حال احرام كه قاعده كسي مسلح نيست ، مامورين مسلح بني اميه خون او را بريزند ، هتك خانه كعبه شود ، هتك حج و هتك اسلام شود . دو هتك : هم فرزند پيغمبر ، در حال عبادت ، در حريم خانه خدا كشته شود ، و هم‏ خونش هدر رود .

بعد شايع كنند كه حسين بن علي با فلان شخص اختلاف جزئي‏ داشت و او حضرت را كشت و قاتل هم خودش را مخفي كرد ، و در نتيجه خون‏ امام به هدر رود . امام در فرمايشات خود به اين موضوع اشاره كرده‏اند . در بين راه كه مي‏رفتند ، شخصي از امام پرسيد : چرا بيرون آمدي‏ ؟ معني سخنش اين بود كه تو در مدينه جاي امني داشتي ، آنجا در حرم جدت‏ ، كنار قبر پيغمبر كسي متعرض نمي‏شد . يا در مكه مي‏ماندي كنار بيت الله‏ الحرام . اكنون كه بيرون آمدي براي خودت خطر ايجاد كردي . فرمود : اشتباه مي‏كني ، من اگر در سوراخ يك حيوان هم پنهان شوم آنها مرا رها نخواهند كرد تا اين خون را از قلب من بيرون بريزند . اختلاف من با آنها اختلاف آشتي پذيري نيست . آنها از من چيزي مي‏خواهند كه من به هيچ وجه‏ حاضر نيستم زير بار آن بروم . من هم چيزي مي‏خواهم كه آنها به هيچ وجه‏ قبول نمي‏كنند .

عامل سوم امر به معروف است . اين نيز نص كلام خود امام است . تاريخ‏ مي‏نويسد : محمد ابن حنفيه برادر امام در آن موقع دستش فلج شده بود ، معيوب بود ، قدرت بر جهاد نداشت و لهذا شركت نكرد . امام وصيتنامه‏اي‏ مي‏نويسد و آن را به او مي‏سپارد : « هذا ما اوصي به الحسين بن علي اخاه‏ محمدا المعروف بابن الحنفيه » . در اينجا امام جمله‏هايي دارد : حسين به‏ يگانگي خدا ، به رسالت پيغمبر شهادت مي‏دهد . ( چون امام مي‏دانست كه‏ بعد عده‏اي خواهند گفت حسين از دين جدش خارج شده است ) . تا آنجا كه‏ راز قيام خود را بيان مي‏كند : « اني ما خرجت اشرا و لا بطرا و لا مفسدا و لا ظالما انما خرجت لطلب‏ الاصلاح في امه جدي ، اريد ان امر بالمعروف و انهي عن المنكر و اسير بسيره‏ جدي و ابي علي بن ابي‏طالب عليه السلام »

ديگر در اينجا مساله دعوت اهل كوفه وجود ندارد . حتي مساله امتناع از بيعت را هم مطرح نمي‏كند . يعني غير از مساله بيعت خواستن و امتناع من‏ از بيعت ، مساله ديگري وجود دارد . اينها اگر از من بيعت هم نخواهند ، ساكت نخواهم نشست . مردم دنيا بدانند : « ما خرجت اشرا و لا بطرا »
حسين بن علي ، طالب جاه نبود ، طالب مقام و ثروت نبود ، مردم مفسد و اخلالگري نبود ، ظالم و ستمگر نبود ، او يك انسان مصلح بود . « و لا مفسدا و لا ظالما انما خرجت لطلب الاصلاح في امه جدي » . . . « الا و ان الدعي بن الدعي قد ركز بين اثنتين بين السله و الذله ، و هيهات منا الذله يابي الله ذلك لنا و رسوله و المومنون و حجور طالبت و طهرت »

اين روح از روز اول تا لحظه آخر در وجود مقدس حسين بن علي عليه السلام متجلي بود . به قول خودش جزء خون و حياتش شده بود . امكان نداشت از حسين جدا شود . در لحظات آخر [ حيات ] اباعبدالله ، وقتي در آن گودي‏ قتلگاه افتاده است و قدرت حركت كردن ندارد ، قدرت جنگيدن با دشمن‏ ندارد ، قدرت ايستادن بر سر پا ندارد و به زحمت مي‏تواند حركت كند ، باز مي‏بينيم از سخن حسين غيرت مي‏جهد ، عزت تجلي مي‏كند ، بزرگواري پيدا مي‏شود . لشكر مي‏خواهند سر مقدسش را از بدن جدا كنند ولي شجاعت و هيبت‏ سابق اجازه نمي‏دهد . بعضيها مي‏گويند نكند حسين حيله جنگي بكار برده كه‏ اگر كسي نزديك شد حمله كند و در مقابل حمله او كسي تاب مقاومت ندارد ، نقشه‏ پليد و نامردانه‏اي مي‏كشند ، مي‏گويند اگر به سوي خيمه‏هايش حمله كنيم او طاقت نمي‏آورد . امام حسين افتاده است . من نمي‏توانم آن حالت ابا عبدالله را مجسم بكنم . لشكر به طرف خيام حرمش حمله مي‏كند . يك نفر فرياد مي‏كشد حسين تو زنده‏اي ؟ ! به طرف خيام حرمت حمله كردند ! امام به‏زحمت روي زانوهاي خود بلند مي‏شود ، به نيزه‏اش تكيه مي‏كند و فرياد مي‏كشد:
« ويلكم يا شيعه آل ابي‏سفيان ان لم يكن لكم دين و لا تخافون المعاد فكونوا احرارا في دنياكم . »
اي مردمي كه خود را به آل ابوسفيان فروخته‏ايد ، اي پيروان آل ابوسفيان ، اگر خدا را نمي‏شناسيد ، اگر به قيامت ايمان و اعتقاد نداريد ، حريت و شرف انسانيت شما كجا رفت ؟ ! شخصي مي‏گويد : ما تقول يا بن فاطمه ؟ پسر فاطمه چه مي‏گويي ؟ فرمود : « انا اقاتلكم و انتم تقاتلونني و النساء ليس عليهن جناح » ، طرف شما من هستم ، اين‏ پيكر حسين حاضر و آماده است براي اينكه آماج تيرها و ضربات شمشيرهاي‏ شما واقع شود ، ولي روح حسين حاضر نيست او زنده باشد و ببيند كسي به‏ نزديك خيام حرم او مي‏رود."

تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد